چمدان هایمان را بسته ایم و سپیده ی فردا راه می ا فتیم و به دل دریا و جنگل می زنیم، من عاشق سفر هستم و از دیدن جاهای مختلف لذت می برم.
دیشب هر چه کردم نتوانسم بخوابم و تازه خواب به چشمانم آمده بود که مادرم صدایم کرد و گفت وقت رفتن است و باید بیدار شویم.
بعد از مهیا کردن لوازم سفر راه افتادیم، هوا در حال روشن شدن بود اما هر چه گذشت از خورشید خبری نشد گویا خورشید قصد نداشت آن روز به آسمان بیاید و جایش را به ابر ها داده بود، ابرهایی سیاه و تیره که سرتاسر آسمان را پوشانده بودند.
طولی نکشید باران شروع به باریدن کرد، قطره های باران خود شان را محکم به تنه ی فلزی ماشین می زدند، شیشه ها بخار گرفته بودند و جایی دیده نمی شد و من از این فرصت استفاده می کردم و روی شیشه نقاشی می کشیدم و جایی برای دیدن منظره های بیرون باز می کردم.
سرعت ماشین ها و بارش تند باران باعث می شد پدرم به سختی جلو را ببیند به همین دلیل آرام تر رانندگی می کرد و این باعث می شد دیر تر به مقصد برسیم.
تقریبا نیمی از راه را طی کرده بودیم و از شدت باران کم شده بود، از پدرم خواستم تا جای مناسبی بایستد و پیاده شویم و کمی از آن هوا