جواب معرکه
بهار آمده بود. نه آن بهاری که فقط تقویمها خبرش را میدهند، بلکه بهاری که عطرش توی کوچهها میپیچید و رنگش از گونههای سرخ شکوفهها پیدا بود. در میان این همه زیبایی، خرگوشکی بود با گوشهای بلند و روبانهای صورتی که انگار تکهای از آسمان بهاری را دور موهایش بسته بود. اسمش را گذاشته بودم 'نبات'. نبات، درست مثل قند، شیرین و دوستداشتنی بود.
هر روز صبح، نبات با یک سبد حصیری پر از گلهای صورتی از لانهاش بیرون میآمد. لالههای تازه شکفته، مثل دانههای مروارید، توی سبد برق میزدند. نبات با دقت هر کدام از گلها را به آدمهایی که غم داشتند هدیه میداد. به پیرمردی که عصایش را محکم گرفته بود و به یاد جوانیاش لبخند میزد، به دخترکی که عروسکش را گم کرده بود و گوشهی کوچه نشسته بود، و حتی به گربهی سیاهی که همیشه اخمو بود.
نبات معتقد بود که هر گلی، یک تکه از بهشت است و میتواند دل هر کسی را شاد کند. او میگفت گلها زبان دارند و حرفهای قشنگ میزنند. من هیچ وقت صدای گلها را نشنیده بودم، اما وقتی نبات یک لالهی صورتی را توی دستم میگذاشت، حس میکردم که دنیا پر از امید و مهربانی است.
یک روز، باران شروع به باریدن کرد. شکوفهها لرزیدند و آسمان خاکستری شد. نبات نگران بود. میترسید که باران، شادی را از دل مردم بشوید. اما وقتی باران تمام شد، رنگین کمانی در آسمان ظاهر شد. رنگهای درخشان رنگین کمان، از روبانهای صورتی نبات هم قشنگتر بودند. نبات خندید و گفت: 'دیدی؟ حتی باران هم نمیتواند جلوی زیبایی را بگیرد. بهار همیشه برمیگردد، با گلهای صورتی و رنگین کمانهایش.'
از آن روز به بعد، هر وقت دلم میگرفت، به یاد نبات و لالههای صورتیاش میافتادم. میدانستم که حتی در تاریکترین روزها هم، یک خرگوشک مهربان با یک سبد پر از گل، منتظر است تا به ما یادآوری کند که دنیا هنوز هم جای قشنگی برای زندگی کردن است.