**دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد؟**
ندانم چگونه وصف کنم حسی را که از دیدار یار غایب در دل میترواد؛ گویی تمام دنیا تازه به یاد آوردهاند که چه زیبا میتوان بود. همانگونه که ابری خسته و سنگین از باران، در دل بیابانی خشک میبارد و زمین تشنه را سیراب میکند، دیدار یار غایب نیز دل را زنده میکند، جان را صفا میبخشد و ابروها را از غبار اندوه میزداید.
مدتهاست نبودنش را احساس میکنم؛ نبودنش چون سایهای سنگین بر دیوار قلبم حک شده است. هر روز خورشید میآید و میرود، اما چشمانتظاری من تمامی ندارد. گویی همه چیزهای دور و برم با نبودنش جور دیگری شدهاند؛ آسمان کوچکتر، زمین خشکتر و حتی نسیم سردتر. اما هنوز امید دارم، امید به آمدنش، امید به دیداری که همه چیز را به شکوه سابق بازگرداند.
لحظهای تصورش میکنم؛ لحظهای که به ناگاه یار غایب بازگردد. لبخندش، صدایش، گرمای نگاهش تمام جانم را از حالوهوای دیگری پر میکند. همان حسی که باران در دل کویر میریزد و زمین سخت و خشک را نرم میکند. دیدار یار نه تنها درد دوری را التیام میبخشد، بلکه گویی زندگی را از نو معنا میکند.
دل خوش کردهام به آن لحظه، به آن دیدار، به آن شبنم شیرینی که بر قلبم میبارد. این انتظار، هرچند سخت است، اما روزنهای از امید در دل تاریکیهایم باز کرده است. به قول شاعر:
'تو بیا که من / تشنه توام / همچو زمین به باران.'
آری، دیدار یار غایب همان ذوقی است که کلمات در وصفش ناتواناند، اما دلهای عاشق، آن را بهخوبی میشناسند. شاید هر کدام از ما در زندگی منتظر یاری غایب باشیم، یاری که دل بیابانی ما را زنده و سرسبز کند. تنها باید صبوری کرد؛ چرا که هر یاری با خودش باری از باران در راه دارد...