انشا: روزی که خدا را ببینم
روزهای زیادی در زندگیام به فکر این موضوع بودهام که اگر روزی خدا را ببینم، چه احساسی خواهم داشت و چه سوالاتی از او خواهم کرد. این تصور برای من همیشه جذاب و در عین حال ترسناک بوده است. خداوند، خالق جهان و همه موجودات، برای من نماد عشق، رحمت و قدرت بیپایان است.
اگر روزی بتوانم خدا را ببینم، اولین احساسی که به من دست خواهد داد، شگفتی و حیرت خواهد بود. تصور میکنم که در آن لحظه، تمام دغدغهها و نگرانیهای زندگیام به یکباره محو خواهند شد. شاید نتوانم کلمات مناسبی برای بیان احساساتم پیدا کنم؛ فقط میتوانم با چشمان پر از اشک به او نگاه کنم و از عمق وجودم شکرگزاری کنم.
در آن لحظه، سوالات زیادی در ذهنم خواهد چرخید. شاید بپرسم: «چرا دنیا اینگونه است؟ چرا بعضیها رنج میکشند و بعضی دیگر خوشبخت هستند؟» یا شاید بپرسم: «چگونه میتوانیم عشق و محبت را در زندگیمان بیشتر کنیم؟» مطمئناً پاسخهای او فراتر از فهم من خواهد بود، اما شنیدن صدای آرامشبخش او میتواند تسلیدهنده باشد.
خداوند را نه تنها به عنوان یک موجود قدرتمند بلکه به عنوان یک دوست مهربان تصور میکنم. دوستی که همیشه در کنار ماست و ما را در سختترین لحظات زندگی حمایت میکند. اگر بتوانم او را ببینم، شاید از او بخواهم تا مرا راهنمایی کند؛ تا بتوانم بهتر زندگی کنم و دیگران را نیز خوشحال کنم.
در نهایت، روزی که خدا را ببینم، برای من فرصتی خواهد بود تا دوباره به خود بیاندیشم و ارزشهای انسانی مانند محبت، بخشش و همدلی را بیشتر درک کنم. امیدوارم آن روز فرا برسد تا بتوانیم با هم صحبت کنیم و از تجربیات زندگیام بگویم.
این دیدار نه تنها برای من بلکه برای همه انسانها فرصتی است تا دوباره با خودشان آشتی کنند و مسیر درست زندگی را پیدا کنند. امیدوارم همیشه یادمان باشد که خداوند در قلب ماست و هرگز دور نیست؛ کافی است با نیت پاک به سوی او برویم.