تاج بده زحمت کشیدم
من امروز با تمام وجود رفتن را حس می کنم. از سرعت زیاد قطار زندگی گوشهایم پر از باد شده و از ضربه های باد بر صورتم چشم هایم را بسته و سرگیجه گرفته ام. قدرت تماشا منظره ها را ندارم. روسری ام را با دو دست محکم گرفته ام که با باد نرود. می ترسم بی حجاب و بی پرده با طبیعت روبه رو شوم. از افتادن نمادها و برملا شدن وحشت دارم. پنجره را بالا می کشم تا تمرکز بیشتری به دست آورم. اما هیاهوی باد که کنار می رود، حواسم به در قطار جلب می شود و ایستگاههایی که یکی یکی بزرگترهایمان پیاده می شوند. اگر خودشان خواستند و پذیرفتند، آرام پیاده می شوند و اگر نخواستند زندگی پرتشان می کند بیرون.
جوان که بودم یادم است تلویزیون با پیرمردی مصاحبه می کرد که همسایه مدرس بود و می گفتند تنها کس باقی مانده از آن روزهاست.
آن روز ما در متن و اوج زندگی بودیم. هنوز جنگ بود. هیچ چیزمان خاطره نشده بود. قهرمان هایمان عزت الله انتظامی و جمشید مشایخی و..... بودند. اصلا انگار قرار نبود آن روزها برود. انگار ما قرار بود همیشه جوان باشیم و پدر و مادرهایمان پرقدرت و با تحکم بالای سرمان. نمی دانم کی از آن روزها گذشتیم؟ اما می بینم که به پایان خط نزدیک می شویم. قهرمان فیلم هایمان یکی یکی می روند. گاهی دوستان و هم بازی هایمان پیاده می شوند. مادر و پدرهایمان یا نیستند یا دیگر با تحکم پدر و مادری نمی کنند. همه بزرگترهایی که خاطرات گذشته را برایمان روایت می کردند، خود خاطره شده اند و ما شده ایم صاحب خاطرات گذشته. خاطراتی که حتی دیگر برای فرزندانمان شیرین نیست. خاطره نسلی که عاشق شد ولی عشقش را فقط و فقط برای خودش و در دلش نگه داشت. نسلی که پرقدرت تمام خواهش هایش را سرکوب می کرد و آن را هنر زندگی می دانست.
من آن روز را به چشم می بینم که آخرین افراد باقی مانده این نسل هم خداحافظی می کنند و خاطرات و داستان هایشان فقط در کتاب ها و فیلم ها باقی می ماند.....
تاج بدههههه