خلاصه داستان «زنی در جزیرهی گمنام»
داستان دربارهی زنی تنهاست که بعد از یک حادثه، خودش را در جزیرهای دورافتاده و ناشناخته پیدا میکند. او نه میداند چطور به آنجا رسیده، نه اینکه اصلاً کسی از زنده بودنش خبر دارد.
جزیره در ظاهر آرام و زیباست؛ پر از درختان بلند، ساحلهای خلوت و سکوتی که گاهی دل آدم را میلرزاند.
زن اولش تلاش میکند از جزیره بیرون برود، اما کمکم میفهمد که جزیره فقط یک مکان نیست، یک آینه است؛ آینهای که او را مجبور میکند با ترسها، گذشتهی پنهان، زخمهای قدیمی و حرفهای ناگفتهی دلش روبهرو شود.
در طول داستان با پیدا کردن یادداشتها، نشانهها و ردپاهایی عجیب متوجه میشود که شاید قبلاً هم کسی در این جزیره بوده… یا شاید هنوز هم کسی مراقب اوست.
این اتفاقات آرام آرام گذشتهی زن را آشکار میکند؛ گذشتهای که از آن فرار کرده بود.
آخر داستان او بین دو انتخاب میماند:
فرار از جزیره یا روبهرو شدن با حقیقتی که سالها از آن دوری کرده بود