سال قبل بود که گل و پروانه با هم آشنا شده بودند و به هم قول داده بودند که هیچ وقت یک دیگر را فراموش نکنند.
حالا یک سال گذشته بود و بوته ی رز دوباره گل کرده بود، اما گل رز زیبا می دانست که عمرش کوتاه است و هر لحظه منتظر رسیدن پروانه بود، او هر صبح تا شب چشم به افق می دوخت و به دنبال نشانه ای از آمدن پروانه می گشت.
در یکی از روز ها پروانه که روز های زیادی پرواز کرده و از راه دوری آمده بود بالاخره به باغچه ای رسید که گل در آن جا ساکن بود، گل رز، همین که پروانه را از راه دور دید، شناخت و فریادی از سر شادی کشید گفت: بالاخره آمدی.
پروانه بال هایش را به هم زد و نزدیک تر آمد و گل را در آغوش گرفت و گفت: دوست عزیزم چقدر زیبا تر شدی.
گل رز لبخندی زد و گفت: در این یک سال که تو را ندیدم چقدر بزرگ تر شده ای، بگو این روز ها را کجا رفتی و چه کاری انجام دادی؟
پروانه با شور و شوق زیادی شروع کرد به تعریف کردن از تمام جاهایی که رفته بود، از تمام دیدنی هایی که دیده بود و از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود.
حرف های پروانه که تمام شد احساس کرد گل کمی ناراحت است، دلجویانه از او پرسید: چیزی شده؟ حرفی زده