بعد از رسیدن به آنجا بوی گل و بوی طبیعت سر سام آور مرا مست در هوای پاک طبیعت کرد . صدای آن کبوتران مرا در دام خود میاندازد .زیر پایم سبزه ها بیدی رشت کرده اند که از زیر کفشم میتوانم آن را احساس کنم بوی دود !وای چه شده ؟کجا آتش گرفته ؟ آری این صدای مادرم بود . نمی توانستم به واضحی صدایش را بشنونم. دوان دوان به سوی صدا رفتم . مادرم داشت میخندید !بوی آتش با بوی گوشت قاطی شده وای !عجب بویی رسیدم و دیدم مادر و پدرم داشتند غذا درست می کردند به توصیه پدر به سوی رود رفتیم پایم را در آب قرار دادم آب زلال داشت انگشتان پایم را قلقلک میداد . بعد از ربع ساعت به سوی مادر روانه شدیم در آنجا نشستیم و دل سیری از غذا در آوردیم دراز کشیدم وای ابر های پنبه ای مانند مادری مهربان اسمان را در اغوش گرفته بود .بعد از بازگشت این موضوع برایم مثل داستانی شده بود و هر روز به آن مکان و به آب زلال فکر میکردم