نگارش یازدهم -

درس اول نگارش یازدهم

𝓐𝓲𝓵𝓲𝓷

نگارش یازدهم. درس اول نگارش یازدهم

انشا درس اول رو لوطفاااا بفرستید

جواب ها

جواب معرکه

☘️Romina☘️

نگارش یازدهم

معرکه یادت نره☘️🙏🏻 انتخاب موضوع زمان بارش فکری وسط دایره بنویس : زمان دایره های دورش گذرا بودن فرصت ها حسرت آینده گذشته اکنون تغيير بی پایانی طرح نوشته عنوان نوشته زمان؛ گنجی پنهان و بی تکرار بند آغازین زمان همان رودخانه ای است که بی وقفه جاری می شود؛ نه صدای پایش را میشنویم و نه توان ایستادنش را داریم تنها چیزی که در اختیار ماست لحظه ای است که در آن نفس میکشیم بندهای میانی گذشته سایه ای است که همواره با ماست؛ اما دست ما به آن نمی رسد. آینده، سرابی است که هنوز نیامده و شاید هیچ گاه همان گونه که میخواهیم شکل نگیرد. تنها اکنون است که حقیقت دارد و اگر آن را از دست دهیم همه چیز را باخته ایم. زمان ما را میسازد میبرد و می آموزد که هیچ چیز جاودانه نیست. بند پایانی شاید بزرگترین حکمت زندگی همین باشد که انسان درک کند زمان نه دشمن اوست و دوستش؛ بلکه آینه ای است که ارزش لحظه ها را به ما نشان میدهد.

جواب معرکه

متوسل405

نگارش یازدهم

خرههههه شچطولی توووووووووو😭😭😭

جواب معرکه

مونا

نگارش یازدهم

[فرمانده‌ی رضایت مند] شبانگاه بود که خورشید کولبار سفر خود را می بست و ماه سرخ مهمان آسمانِ دودی شهر می شد. پسرک آسمان را تماشا می کرد،آسمانی که سرشار از پرنده های آهنینی بود که از فرودگاه مهرآبادبه نا کجا آباد می رفتند. او همچو روزهای سپری شده،خسته و خوابالود به تخت خواب می رفت وگرمی خواب مهمان چشم هایش شد.پس از گذشتن از لایه های پوچ زمین ناگهان به سرزمینی به آن سوی دنیای خیال رسید. آری اینجا همان جنگل شیشه ایی بود.فرمانده ی رضایت مند بار دگر به آنجا بازگشته بوداما اینبار نه با دوربین عکاسی و پاکت سیگارش،بلکه با شمشیر نقره پوش و زره ایی از فولاد که سخت تر از قلب اژدهابود.در ظاهرش قدرتی با شجاعت موج میزد اماکسی نمی دانست که فرمانده ی رضایت مند سالهاست که روزهای زندگی اش را در انتظار خوشبختی به سر می برد.سکوتی سراسر جنگل را فراگرفته بود اما پرسه ی سایه های سرگردان که تصویرشان مبهم و نا معلوم بود سکوت شب را درهم می شکست. فرمانده به دنبال پناهگاه بود،جایی برای استراحت،استراحتی مطلق. شاید آن قلعه سنگی که روی ماه نشسته بود،بهترین پناهگاه عالم بود پس به سوی قلعه راهی شد. آنقدر رفت که نفس هایش بی شمار شد،آنقدر رفت که پاهایش به درد افتاد،آنقدر رفت که خستگی شب به جانش گره خورد،اما افسوس که هرچقدر به سمت ماه دویید،قعله دور و دورتر شد...شاید قلعه از او فرار می کرد و یا ماه به پرواز معکوس ادامه می داد.فرمانده دگربار ناامید و حیران روی تخته سنگی در کنار مرداب نشست و انعکاس تیره چهره اش را در آب تماشا می کرد: جوانی هفده ساله که فقط چند روزی از روزهای زندگی اش گذر کرده بود،اکنون به قدر نوحی که ازآدم ها دلگیر است،غصه و اندوه داشت. سردرگم بود و مدام با خود و غم هایش کلنجار می رفت.در اوج جوانی پیر شدن را می توان از عمق چشم هایش تشخیص داد. او همچنان غرق تماشای تصویر خود بود و صدای جلبک های عصبانی را می شنید که به تمسخر او مشغول بودند وبا قهقهه می خندیدند. فرمانده با بی توجهی از نگاه کردن دست کشید اما نوری سپیدتوجه اش را جلب کرد،سرش را بالا گرفت و در امتداد نور چرخاند،اما اثری از نور را ندید. درگوشه کنار های قلبش اندک امیدی جریان داشت که به آن نور روشن در بین این همه تاریکی دل بسته بود.آسمان جنگل را ابر های خاکستری و خسته و اخترک های پولکی تزئین می کردند. اما این نور از تمام زیبایی ها لذید تر بود،فرمانده سرش را چرخاند و ناگهان در اندک فاصله ایی روباهی سپید با چشمانی به درخشندگی نور خورشید را دید. فرمانده هزاران سوال در ذهن داشت اماحوصله ی حرف زدن او با صفر برابری می کرد.پس روباه حرف هایش را از چشمانش خواندوشاید پاسخی برای سوالات بی جوابش یافت، روباه لب به سخن گفتن گشود:نمی دانم؛شاید از ماه دلگیری!شاید از شب نشینی خرچنگ ها جا مانده ایی،شاید از لشکر فرضی شکست خورده ایی و شاید دائم در حال نبرد با هیولای درونت باشی،اما میدانم که به دنبال پناهگاه می گردی و عازم این سفر نا تمام شده ایی. دوییدن به سوی آن قلعه بی فایده است زیرا آنچه درحال فرار است تو هستی نه قلعه ی سنگی! این توهستی که از خود دور می شوی،پس اندکی صبر کن که رضایت جنگ‌ نیست.رضایت یعنی آشتی با زخم هایی که سالهاست از آن رنجیده ایی. شب تیره را فکر[رفتن خورشید برای همیشه] تیره و طولانی تر می کند،اما چه می دانی که خورشید دست در دستان زمان به آغوش آسمان می پیوندد و این تیرگی همچو لبخند ها زود گذر است. بلند شوو خود را دراین تاریکی پیدا کن که آغازی باشی برای خوشبختی های بی پایان و بدان که امن ترین پناهگاه جهان آغوش پروردگاریست که به تبسم های ما آرامش می بخشد.>> ناگهان روباه به باد پیوست و فرماندا از خواب پرید و شاید این خواب ادامه دارد..... نامردی اگه تاج ندی

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت