نگارش دهم -

درس7 نگارش دهم

نازی

نگارش دهم. درس7 نگارش دهم

انشا خیالی با موضوع عینک یا ساعت شنی

جواب ها

انشا درباره عینک موضوع: عینک جادویی هر روز وقتی به مدرسه می‌روم، سوار بر دوچرخه‌ام می‌شوم و در مسیر همیشگی‌ام رکاب می‌زنم. اما در این مسیر یک روز به یک فروشگاه عینک عجیب و غریب رسیدم. داخل فروشگاه، عینکی درخشان و زیبا، به رنگ‌های متفاوت چشمم را به خود جذب کرد. با کمی تردید، به سمت فروشنده رفتم و از او خواستم این عینک را به من نشان دهد. فروشنده لبخندی زد و گفت: «این عینک خاص است، به تو قدرت دیدن چیزهایی را می‌دهد که دیگران نمی‌توانند ببینند.» جالب شد! با سعی و تردید عینک را روی چشمم گذاشتم. ناگهان همه چیز تغییر کرد! دنیایی رنگین و پر از موجودات عجیب و جالب در اطرافم پدیدار شد. درختان به شکل‌های مختلف و حیوانات در حال گفت‌وگو با یکدیگر بودند. با هر قدمی که برمی‌داشتم، عجایب جدیدی را کشف می‌کردم. دوستانم متوجه تغییر من شدند و از من خواستند تا عینک را به آن‌ها نیز قرض دهم. اما متوجه شدم که این عینک تنها به من تعلق دارد و نمی‌توانستم آن را به کسی بدهم. این تجربه به من نشان داد که هر یک از ما دنیای خاص خود را داریم و حتی اگر دنیا در ظاهر یکسان به نظر برسد، در درون‌مان کلی رمز و راز وجود دارد. نهایتاً، تصمیم گرفتم عینک را به فروشنده بازگردانم. چون متوجه شدم که برای کشف دنیای واقعی، نیازی نیست به یک عینک جادویی تکیه کنم. بلکه با نگاه دقیق‌تر و ذهن باز به اطرافم می‌توانم زیبایی‌های دنیای خود را ببینم. عینک هم یادآور این نکته بود که همیشه باید با دقت به اطراف نگاه کنیم و از لحظات ساده زندگی لذت ببریم. *** انشای شما می‌تواند با همین ساختار یا موضوعات دیگر مرتبط با عینک ادامه پیدا کند. توجه کنید که احساسات و تجربیات شخصی خود را در نوشتن بگنجانید تا اثر شما به یاد ماندنی‌تر شود.

mortezâ

نگارش دهم

سلام بفرمایید ساعت شنی روی میز چوبی قدیمی آرام ایستاده بود؛ همانند نگهبانی خاموش که رازهای زمان را در دل خود پنهان کرده است. دانه‌های شن، یکی‌یکی از آسمان کوچک بالای ساعت فرو می‌افتادند و در پایین، کوهی از لحظه‌ها می‌ساختند. هر دانه شن، شبیه ستاره‌ای بود که از آسمان خیال فرو می‌ریزد و در دل زمین جاودانه می‌شود. من به آن نگاه می‌کردم و حس می‌کردم که این ساعت شنی، پلی است میان گذشته و آینده؛ میان رؤیاهایی که هنوز نرسیده‌اند و خاطراتی که آرام آرام محو می‌شوند. صدای بی‌صدای سقوط شن‌ها، مثل زمزمه‌ای بود که می‌گفت: «هیچ لحظه‌ای دوباره تکرار نمی‌شود، پس زیبا زندگی کن.» در خیال خود دیدم که شن‌های طلایی ساعت شنی، به جای فرو افتادن، پرواز می‌کنند. آن‌ها تبدیل به پرندگان کوچکی شدند که از قفس شیشه‌ای آزاد می‌شوند و به سمت خورشید می‌روند. هر پرنده، یک آرزو بود؛ یکی آرزوی شادی، دیگری آرزوی عشق، و دیگری آرزوی آرامش. ساعت شنی دیگر فقط یک وسیله نبود؛ تبدیل شده بود به باغی از امید، جایی که زمان نه می‌گذرد و نه تمام می‌شود، بلکه شکوفه می‌دهد. من دست دراز کردم و یکی از پرندگان شن را گرفتم؛ او در کف دستم به پروانه‌ای بدل شد و آرام روی قلبم نشست. از آن روز، هر بار که به ساعت شنی نگاه می‌کنم، دیگر تنها گذر زمان را نمی‌بینم؛ بلکه می‌بینم که چگونه لحظه‌ها می‌توانند به رؤیا، به پرواز، و به جاودانگی تبدیل شوند.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت