روباه، سایهای از شعله است که در دامان جنگل میرقصد. درون چشمان طلاییاش افسانهای کهنه پنهان است؛ افسانهای از هوش و هوس. او مثل غروب خورشید بر برف سکوت راه میرود، بیآنکه ردی از حضورش بماند، جز عطر گرمایی پنهان میان سردی شب.وقتی از دور نگاهش میکنی، انگار تکهای از آتش دل زمین از جای خود جدا شده و به شکل جانوری نرم و مرموز درآمده است. نگاهش لجباز است، نه از نادانی، که از دانایی بسیار. لبخند کوچکش راز میگوید، اما رازی که هیچکس را توان شنیدنش نیست.او پیامآور دوگانگی طبیعت است؛ زیبایی و فریب، نرمی و حیله. در دم پرپشتش، سیاهی شب و روشنایی روز در هم تابیدهاند. گاه میپنداری شاعر است، گاه جادوگر، و گاه آینه خود انسان ،همانقدر باهوش، همانقدر تنها.
روباه، سرود خاموش زیرکی است در جهانی که سادهدلان زود شکار میشوند. ردش را اگر دنبال کنی، خودت را گم میکنی؛ چون روباه، روح سرکش جنگل است، نه اسیر خاک، نه مطیع هیچ دام.