کلاغی حسود بر روی درختی زندگی می کرد که کبکی را دید به نظر کلاغ کبک خیلی خوب راه می رفت و می خواست مثل کبک راه برود
کلاغ به سمت کبک رفت و کبک پرواز کرد و رفت ولی او باز هم امتحان کرد و از دور آن را دید می زد
بعد از چند روز آن رفتن کبک را یاد گرفت و رفت توی جمع کلاغ ها و مثل کبک راه رفت همه با تعجب به او نگاه می کردند که یک دفعه یک کلاغ به او خندید و گفت چرا مثل کبک راه می روی و همه بعد از این حرف خندیدند و کلاغ ناراحت شد کلاغ فکر کرد که اگر در جمع کبک ها بروم آن ها او را تشویق می کنند که یک کلاغ مثل کبک راه می رود و کلاغ خواست که در جمع کبک ها برود ولی اجازه ندادند و کلاغ ناراحت هیچ جا برای رفتن نداشت
کلاغ تلاش کرد تا مثل قبلاً راه برود ولی هر کاری کرد نشد و او هیچ جا نرفت و همیشه ناراحت و تنها بود