نگارش هشتم -

درس 7 نگارش هشتم

parniya delavar

نگارش هشتم. درس 7 نگارش هشتم

بچه ها انشا با موضوع تعطیلات تابستون برام بنویسین خودم چون وقت نمیکنم بشینم بنویسم گفتم بهم بگین مرسی همه تاج دارن

جواب ها

جواب معرکه

حورا 🌻

نگارش هشتم

با هزار امید و آرزو برای گذراندن تعطیلات نوروزی به شهر کوچکمان می‌روم به امید تحولی تازه، اتوبوس در میدان اول شهر مسافران را پیاده می‌کند. هیچ چیز تغییر نکرده. مردم همان مردم هستند. از همان میدان اول شهر توی ذوقم می‌خورد. روی دیوار نوشته‌ای دیده می‌شود سرم را پایین می‌اندازم. یک دربستی می‌گیرم تا به خانه برسم. خانه تنها مکانی است که دراین شهر می‌توانم تحمل کنم. دوست دارم تمام روزهای تعطیل را در خانه باشم. حتی حاضر نیستم تا دم در هم بروم. وقتی مادرم می‌خواهد تا سر کوچه بروم و یک ظرف ماست بخرم انگار قرار است کوهی را جابه‌جا کنم. نگاه مردم این شهر به من برای چیست؟ گناه من دراین شهر چیست؟ پوشیدن لباس آستین کوتاه و شلوار جین؟! پس چه بپوشم؟ یک شلوار مشکی گل و گشاد با هزار تا چین؟ بهترین کار این است که در خانه بمانم. روزها بخوابم و شب‌ها تلویزیون تماشا کنم. احساس می‌کنم هیچ انگیزه‌ای برای زیستن دراین شهر نمی‌توان یافت؟ مردم این شهر چرا زنده‌اند؟ چرا نفس می‌کشند؟ نقششان در پیشرفت بشریت چیست؟ یاد جمله آن دیوار می‌افتم. بعضی از مردم شهر من یک مشت آدم مصرفی هستند. البته از آدم‌هایی که هنوز یاد نگرفته‌اند نباید آشغال را در سطح شهر ریخت چه توقعی باید داشت؟ بعضی از مردم شهر من افلاطون را نمی‌شناسند، نمی‌دانند تاریخ تمدن را، هرگز اسم شکسپیر به گوششان نخورده است. اسم همین حافظ و سعدی رابه زور بلدند. دوباره آن نوشته به یادم می‌آید. نمی‌دانم چرا بدجوری این نوشته ذهنم را مشغول کرده است. دغدغه‌هایم در تعطیلات این شده که چرا خیابان‌ها آسفالت درست حسابی ندارد، چرا خانه‌ها از بیرون نما ندارد؟ چرا این همهٔ ی موتوری در سطح شهر آزادانه رفت‌وآمد می‌کند و … دغدغه‌ها تمامی نداشت. یک روز از دست زن همسایه‌مان که به جای زنگ زدن، از داخل کوچه نام مادرم را صدا می‌زد آنقدر عصبانی شدم که نزدیک بود آن زن را کتک بزنم. به مادرم می‌گفتم این زن چگونه به خود اجازه می‌دهد تو را این گونه صدا کند؟ مادرم می‌گفت حدود ۲۰ سال است این صدا را می‌شنوی! یادت رفته؟ چرا همین حالا اعتراض می‌کنی؟ دوباره آن نوشته در ذهنم ورجه و ورجه می‌کند. شهر من هزاران سال سابقه تاریخی دارد، اما مثل ده‌ها شهر تاریخی دیگر در فقر مادی و فرهنگی فرو رفته است. مردم شهر من باد باستانی بودن شهر را در سینه‌شان حبس کرده‌اند. غرور کاذبی انها را گرفته است. فکر می‌کنند دوباره در آن دوران زندگی می‌کنند. در شهر من به آدم تنه می‌زنند و میگویند مگر کوری؟! باید امروز برگردم. دوباره میدان اول شهر، دوباره آن نوشته: «فرزندم، شهر ما صنعت ندارد، معدن ندارد، نفت ندارد، تنها تو را دارد، پس تلاش کن، چشم‌اش به توست»

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت