روزگاری در شهری مردی به نام باقر همراه با همسرش زندگی میکرد که وضع مالی مناسبی نداشتند. یک روز که باقر از محل کارش به خانه آمده بود ناگهان صدای زنگ در خانه را شنید، وقتی در را باز کرد، همسایهاش را دید. باقر پس از احوالپرسی او را به خانه دعوت کرد.
همسایه قصد داشت وامی بگیرد و به دنبال ضامن بود. او از باقر درخواست کرد که ضامن او شود. باقر پذیرفت و فردای آن روز همراه با همسایهاش به بانک رفتند. پس از انجام کارها همسایه موفق به دریافت وام با ضمانت باقر شد.
سه چهار ماهی گذشته بود که باقر از همسرش پرسید: چند روزی است که همسایه را ندیده ام، از او خبری داری؟ همسرش گفت نه من هم او را ندیدام. یک ماه گذشت و از طرف بانک با باقر تماس گرفتند و به او گفتند که آقای واحدی که همسایهاش بود، قسط وام خود را پرداخت نکرده است و شما که ضامن او شدید باید قسط وام را پرداخت کنید.
باقر هم که وضع مالی مناسبی نداشت، مستأصل شده بود، او مجبور شد خانهاش را بفروشد و قسط وام را پرداخت کند. چند سال گذشت، یک روز باقر و همسرش که به بیمارستان برای ملاقات یکی از اقوامشان رفته بودند. آقای واحدی را دیدند که پشت در اتاق عمل ایستاده و گریه میکند.
باقر جلو رفت و علت را پرسید. وقتی آقای واحدی باقر را دید با گریه به سمتش آمد و او را بغل کرد و گفت: از وقتی که از محله شما رفتهایم همسرم ناراحتی قلبی پیدا کرده است و الان هم در اتاق عمل است. احتمال زنده ماندن همسرم بسیار کم است. مرا به خاطر کاری که با تو کردم ببخش و حلال کن. من قول میدهم که ضررهای تو را جبران کنم. باقر دلش به حال او سوخت و همسایهاش را حلال کرد.
پس از یک ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و خبر داد که عمل موفقیتآمیز بوده است و حال همسر آقای واحدی به زودی خوب میشود. آقای واحدی باقر و همسرش را به بانک برد و پول آنها به حسابشان واریز کرد، و از آنها طلب بخشش نمود.
باقر و همسرش آنها را بخشیدند و از آن پس دوباره با هم صمیمی شدند. از قدیم گفته اند: کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.