سلام عزیزم❤️ امیدوارم که حال دل شما دهه هشتاد عزیزم عالی باشه❤️
موضوع انشا:اتوبوس شلوغ
صبح بود وساعت هفت. باید به محل کارم می رفتم. خواستم با ماشین بروم که یادم افتاد ماشینم رابه مکانیکی محل داده بودم تا آن را درست کند.به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم ومنتظر اتوبوس شدم.
اتوبوس از دور با شکل وحشت ناکی دیده میشد.، جای سوزن انداختن نبود چه برسد به انکه کسی بخواهد سوار شود. (همه کسانی که پیش پنجره های اتوبوس ایستاده بودند، از اینکه جانبود، دست و پاهایشان از پنجره بیرون بود.)
راننده کلیدی زد ودر اتوبوس را باز کرد.، آن وقت بود که باید سوار می شدم. راننده با چهره وحشتناکی که نصف سرش کچل ونصف سرش مو داشت به من نگاه میکرد.، به طوری که از او می ترسیدم که سوار نشوم. ازیک طرف اتوبوس پراز زباله بود و راننده چیز هایی را که خورده بود پوسته هایش رادر زیر صندلی اش قایم کرده بود وبا هربار ترمز گرفتن ماشین زباله ها به این طرف وان طرف می رفت. واز طرف دیگر اتوبوس اصلا جا نداشت وان قدر حول دادم که توانستم یک پایم رابالا نگه دارم ویک پایم را در اتوبوس بگذارم. درست مثل وقت