وقتی نوجوان بودم نمی دانستم آینده ام چه خواهد بود ابرها مثل سایه ها می گذشتند روز ها بی قافیه رد میشدند و من می ترسیدم از آینده چرا دروغ بگویم اما حالا که مهندس شده ام خوشحالم زیرا خودم آینده ام را تضمین کرده ام از زندگیم راضیم خوشحالم افتخار میکنم زیرا می دانم شب های که نخوابیدم به جای رویاهای پوچ تلاش کردم خوشحالم زندگی همین است باید تلاش کرد . جنگید و رود بود و الا مثل سنگ باید بر اثر گذر زمان خورد شد اما من خوشحالم که ابر بی باران نبودم طغیان کردم سیل شدم و خودم زندگی ام را تضمین کردم و خوشحالم