جواب معرکه
سلام
موضوع انشا: سایهی درخت در غروب
هنگامهای بود که خورشید، گویی از فرط خستگی، سرخ و خسته در افقِ غربی فرو میخزید. بر بسترِ چمنِ زرد و نمناکِ پارک، سایهی تنومندِ درختِ کهن، کشیده و سیهفام بر زمین افتاده بود. این سایه، نه یک تاریکیِ صرف، که آینهای بود از عظمتِ قامتِ درخت در آن لحظهی وداع با نور.
سایهها در این ساعت، روحی غریب پیدا میکنند؛ عمق میگیرند و مرزهای خود را میگشایند. سایهی درخت، همچون مادری مهربان، تمامِ قامتِ کوچکِ اشیاء پیرامونش را در بر گرفته بود؛ از نیمکتهای چوبیِ خالی تا برگهای خشکی که به رقص درآمده بودند. هر نوسانِ شاخسار بر اثر نسیمِ ملایم، موجی لرزان بر پیکرِ این حجمِ سیاه میانداخت و آن را به رقصی اثیری بدل میکرد.
انگار درخت، با زبانِ خاموشیِ سایهاش، قصهی روزهای پربار و تابشهای سوزانِ ظهر را زمزمه میکرد. این تضادِ زیبا میانِ گرمای نارنجیِ آسمان و سرمایِ مخملینِ سایه، حسی از ابدیتِ لحظه را در دلم زنده میکرد؛ یادآوریِ اینکه هر نورِ باشکوهی، ناگزیر سایهای بلند و عمیق به دنبال دارد...