روزی مردی که بسیار فضول بود د خودش را مردی عاقل و دانا جلوه میداد.
زیر سایه درخت گردویی نشست تا کمی خستگی در کند، در آنجا چشمش به کدو تنبل هایی که ان اطراف سبز شده بودند افتاد و گفت خدایا همه کارهایت عجیب و غریب است! کدو به این بزرگی را روی بوته ای به این کوچکی می رویانی و گردو های به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
هنوز حرفش تمام نشده بود که از بالای درخت گردو،یک گردوی کوچک بر سرش افتاد...
مرد که با این اتفاق ناگهان به خودش آمد و بلافاصله از جست و به آسمان نطر انداخت و گفت: خدایا خطای مرا ببخش !دیگر در کار و حکمت تو دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل به ان بزرگی رویانده بودی الان چه بلایی بر سر من می آمد.
پایان