روزی روزگاری مردی در باغچهای زیردرخت گردو نشسته بود و با خودش فکر میکرد و میگفت ای پروردگار ریشه درخت گردو چقدر بزرگ ولی میوهاش چقدر کوچک است. اما ریشه کدو تنبل چقدر کوچک است درحالی که میوهاش بزرگ است. او اینگونه داشت به خلقت خداوند ایراد میگرفت و در کار و حکمتش فضولی میکرد.در همان حین گردو بر سرش افتاد؛ به خودش آمد و گفت پروردگارا معذرت میخواهم! من فکر نکرده قضاوت کردهام؛ اگر به جای این گردو کدو بر سرم میافتاد، آن وقت چه اتفاقی میافتاد.
تاج یادت نره:(