نگارش هشتم -

درس 7 نگارش هشتم

الناز شاکری

نگارش هشتم. درس 7 نگارش هشتم

انشا درمورد چرا میخواهم در حین درس دادن حرف بزنم از گوگل نباشه؟

جواب ها

°^Ahura^°

نگارش هشتم

جواب: توصیف زیبای بی‌پایان جهان که از بلندی‌ها، زیبایی‌هایی را به من ندا می‌دهند. جویبارهای زلالی را می‌بینم که منتظرند تا قدم بر خانه‌ی آن‌ها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به‌صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم… ای‌کاش که دوستی داشتم؛اگر کوه‌ها کر نبودند و اگر آب‌ها تر نبودند،که می‌توانستم با آن‌ها گفت‌وگویی تازه می‌کردم تا تنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ای‌کاش درهمیم جا بمانم افسوس که خانه‌ی من در زمین است ناگهان سر خوردم و به زمین افتادم نقشی بر زمین بستم همه با صدای من آرام گرفتند گویا که شهر جدیدی را متولد کرده بودم همه‌جا پر از عطر کائناتی شده بود که ابر پنبه‌ای به من تحفه‌ای داده بود. زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئله‌ای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی می‌برد بر صفحه‌ی هستی و آن‌ها را بااین‌همه نقش و نگار می‌آفریند. خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی نا آشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفت‌انگیز می‌شد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد… جوابی دیگر: مقدمه: چه کسی می‌گوید یک قطره در زندگی جایی را نمی‌گیرد و می‌توان به راحتی از آن گذشت؟ مگر این نیست که همین قطره‌ها جمع می‌شوند و پس از آن دریایی به عظمت دنیا شکل می‌گیرند؟ تنه انشاء: از تنش ابرها باران تشکیل می‌شود و از آن قطره‌های باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل می‌شوند. از بین این قطره‌ها که شادی و خنده در کنار هم فرود می‌آمدند، یکی از آنها من بودم که همراه با دوستانم قل می‌خوردم و می‌خندیدم. اما در این بین ناگهان از دوستانم جدا شدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم. با وجودم گرد و خاک را از روی آن پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق می‌زد به من لبخند زد. من، اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم، بسیار خوشحال شدم. اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستان پیدا کردم. روان شدیم و در راه با تخته سنگ‌های زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرنده‌ای از لب جوب آبی می‌نوشید و گاهی باد می‌وزید و جریان آب را تندتر می‌کرد، گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانه‌ای پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم. از میان تخته سنگ‌ها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوه‌ها گذشتیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لوله‌های بزرگ شدم، گذر کردم تا به لوله‌های کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم. پسرک کوچکی با دست‌هایش دور لیوان را گرفته بود و مرا نوشید. این چرخه ادامه دارد و باز می‌آید و باز می‌رود، مهم این است که این چرخه می‌آید و می‌گذرد و زندگی جریان می‌یابد و ادامه دارد. نتیجه‌گیری: زندگی همین است، از یک جایی شروع می‌شود، گاهی در این میان ضربه ای می‌خوریم و گاهی از سر لذت ذوق می‌بریم. گاهی دیگری را شاد می‌کنیم و گاهی اشک را مهمانش می‌کنیم اما مهم این است که ما انسان‌ها نیز مانند قطره‌های باران هستیم. به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم، اما همین که در کنار هم باشیم، قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا. زندگی همین است، جریان دارد و می‌گذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا می‌گذاریم: لحظات خوب یا بد؟ جوابی دیگر: لحظه فرود است، اما نمی‌دانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه! آرزو می‌کنم زیر پایم دشتی از گل‌های تشنه باشد که چشم به آسمان دوخته‌اند یا شاید دریایی بی کران. مگر غیر از این است که آرزوی هر قطره‌ای دریا شدن است؟ اینها آرزوهایی بزرگ است اما خب، بگذار باشد، آرزوست دیگر جنس رویا دارد. ای کاش فرودم در گودال آبی باشد، آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند. هنوز هم می‌ترسم، با خودم می‌گویم نکند روی سنگ فرش این خیابان‌های شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدم‌های بی تفاوت و ماشین‌های رنگارنگ تکه تکه شوم. می‌خواهم چشمانم را ببندم و فرود بیایم. به پایین نگاه کردم، وقت رفتن است. دختربچه‌ای با گیسوانی درهم بافته شده و چشمانی پراز اشک، در حالی که سرش را بالا گرفته و رو به آسمان دعا می‌کند: «خداوندا، می‌‌گویند وقتی باران می‌آید تو به ما نزدیک‌تر می‌شوی و صدای ما زودتر به گوش تو می‌رسد…خدایا، مادرم بیمار است و همه می‌گویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر، اگر او را ببری من تنها می‌شوم.» در این هنگام قطره‌ای از اشک از چشمان او بر روی گونه‌هایش لغزید و من نیز فرود آمدم و به قطره اشکی که از قلب دخترک چکیده بود پیوستم. من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم.

°^Ahura^°

نگارش هشتم

جواب: توصیف زیبای بی‌پایان جهان که از بلندی‌ها، زیبایی‌هایی را به من ندا می‌دهند. جویبارهای زلالی را می‌بینم که منتظرند تا قدم بر خانه‌ی آن‌ها بگذارم تمام دیدن این عالم که معرفتی از کردگار جهان است هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند چشم خریداری باید پیش خود داشته باشم تا به‌صورت نهایت وباتمام توانم به نگریستن تمام این مخلوقات بپیوندم… ای‌کاش که دوستی داشتم؛اگر کوه‌ها کر نبودند و اگر آب‌ها تر نبودند،که می‌توانستم با آن‌ها گفت‌وگویی تازه می‌کردم تا تنها نمانم تماشای این مناظر خیلی دلپذیر است ولی ای‌کاش درهمیم جا بمانم افسوس که خانه‌ی من در زمین است ناگهان سر خوردم و به زمین افتادم نقشی بر زمین بستم همه با صدای من آرام گرفتند گویا که شهر جدیدی را متولد کرده بودم همه‌جا پر از عطر کائناتی شده بود که ابر پنبه‌ای به من تحفه‌ای داده بود. زمین را بالطافت ونرمی خاصی نوازش کردم آری که ذهنم درگیر یک مسئله‌ای شد که آن صورتگر ماهر بی تقلید از چه کسی، این همه نقاشی می‌برد بر صفحه‌ی هستی و آن‌ها را بااین‌همه نقش و نگار می‌آفریند. خستگی تمام تنم را فراگرفت ولی بعد از اینکه به سمت راست میدان حرکت و سر خوردم خاک تشنه تکانی خورد؛ جنب و جوشی نا آشنا، بود گویا که گیاهی تازه وارد این جهان شگفت‌انگیز می‌شد. و متولدی تازه را به تمام جهان تبریک گفتم تولدی که زندگی خوبی را برایش آرزومند بودم تا اینکه خورشید تمام نورش را به جهان تقدیم کرد… جوابی دیگر: مقدمه: چه کسی می‌گوید یک قطره در زندگی جایی را نمی‌گیرد و می‌توان به راحتی از آن گذشت؟ مگر این نیست که همین قطره‌ها جمع می‌شوند و پس از آن دریایی به عظمت دنیا شکل می‌گیرند؟ تنه انشاء: از تنش ابرها باران تشکیل می‌شود و از آن قطره‌های باران هستند که از آسمان خدا بر زمین نازل می‌شوند. از بین این قطره‌ها که شادی و خنده در کنار هم فرود می‌آمدند، یکی از آنها من بودم که همراه با دوستانم قل می‌خوردم و می‌خندیدم. اما در این بین ناگهان از دوستانم جدا شدم و بر روی برگ درختی چکیدم و روی برگ نشستم. با وجودم گرد و خاک را از روی آن پاک کردم و برگ نیز در حالی که از تمیزی برق می‌زد به من لبخند زد. من، اینکه توانستم با وجودم وجودش را تمیز کنم، بسیار خوشحال شدم. اما طولی نکشید که روی برگ لیز خوردم به جوی آبی روی زمین چکیدم. آنجا قطرات زیادی مانند من حضور داشتند و دوباره دوستان پیدا کردم. روان شدیم و در راه با تخته سنگ‌های زیادی برخورد کردیم. گاهی حیوانی یا پرنده‌ای از لب جوب آبی می‌نوشید و گاهی باد می‌وزید و جریان آب را تندتر می‌کرد، گاهی ملایم و آرام روان بودیم تا به رودخانه‌ای پرخروش رسیدیم و جوی آب که انشعاب باریکی بود به جریان عریض و محکم رودخانه رسیدیم. از میان تخته سنگ‌ها گذر کردیم و به جنگل رسیدیم و از جنگل عبور کردیم و به کوه رسیدیم و از میان کوه‌ها گذشتیم تا در نهایت پشت سد بزرگی متوقف شدیم. از آنجا با خیلی ها دوست شدم و تا کمی که صمیمی شدم و کمی ساکن شدم دریچه را باز کردند و وارد لوله‌های بزرگ شدم، گذر کردم تا به لوله‌های کوچک رسیدم و باز هم گذر کردم تا در نهایت از شیر آبی خارج شدم و وارد لیوان آبی گشتم. پسرک کوچکی با دست‌هایش دور لیوان را گرفته بود و مرا نوشید. این چرخه ادامه دارد و باز می‌آید و باز می‌رود، مهم این است که این چرخه می‌آید و می‌گذرد و زندگی جریان می‌یابد و ادامه دارد. نتیجه‌گیری: زندگی همین است، از یک جایی شروع می‌شود، گاهی در این میان ضربه ای می‌خوریم و گاهی از سر لذت ذوق می‌بریم. گاهی دیگری را شاد می‌کنیم و گاهی اشک را مهمانش می‌کنیم اما مهم این است که ما انسان‌ها نیز مانند قطره‌های باران هستیم. به تنهایی شاید آن قدر به چشم نیاییم، اما همین که در کنار هم باشیم، قطره ها می شوند دریایی بزرگ به عظمت دنیا. زندگی همین است، جریان دارد و می‌گذرد و مهم این است که در میان چه چیزی را به جا می‌گذاریم: لحظات خوب یا بد؟ جوابی دیگر: لحظه فرود است، اما نمی‌دانم این سقوط است یا فرودی پیروز مندانه! آرزو می‌کنم زیر پایم دشتی از گل‌های تشنه باشد که چشم به آسمان دوخته‌اند یا شاید دریایی بی کران. مگر غیر از این است که آرزوی هر قطره‌ای دریا شدن است؟ اینها آرزوهایی بزرگ است اما خب، بگذار باشد، آرزوست دیگر جنس رویا دارد. ای کاش فرودم در گودال آبی باشد، آبی زلال که پرندگان تشنه را سیراب کند. هنوز هم می‌ترسم، با خودم می‌گویم نکند روی سنگ فرش این خیابان‌های شلوغ زمین بخورم و زیر پای آدم‌های بی تفاوت و ماشین‌های رنگارنگ تکه تکه شوم. می‌خواهم چشمانم را ببندم و فرود بیایم. به پایین نگاه کردم، وقت رفتن است. دختربچه‌ای با گیسوانی درهم بافته شده و چشمانی پراز اشک، در حالی که سرش را بالا گرفته و رو به آسمان دعا می‌کند: «خداوندا، می‌‌گویند وقتی باران می‌آید تو به ما نزدیک‌تر می‌شوی و صدای ما زودتر به گوش تو می‌رسد…خدایا، مادرم بیمار است و همه می‌گویند قرار است پیش تو بیاید اما مادرم را نزد خودت نبر، اگر او را ببری من تنها می‌شوم.» در این هنگام قطره‌ای از اشک از چشمان او بر روی گونه‌هایش لغزید و من نیز فرود آمدم و به قطره اشکی که از قلب دخترک چکیده بود پیوستم. من هم به آرزویم رسیدم و طعم عشقی پاک را چشیدم.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت