ساعت ۱۲ شب بود، بالهای کوچکم خسته از پرواز، کنار یک خرابهای نشستم نوری از دل این خرابهای نژند (سرد و بی روح) کمی فضا را روشن کرد ؛اول فکر کردم خورشید است ولی با خودم گفتم حتماً یک چیز نورانی است هر چیز نورانی که خورشید نیست! یکم دور و برش را نگاه کردم . انگار دو شمع سوخته کنارش خاموش افتاده بود ظاهراً رفته بودند زیر زمین.. چندی گذشت هرچه بیشتر به اون چراغ خیره میشدم انگار از خجالت آب میشد و به زیر زمین میرفت .
خیلی زیبا بود و همین نظر من را جلب کرد .رنگ آبی تیرش و اون نورانی بودنش نظر هر پروانه دیگری را نیز جلب میکرد صبح شده بود بعد از اون وقتی صبح به دنبال کار خود و برگشتهام دیگر او را ندیدم ...
شاید باور نکنی ولی خودم اینو تو کلاس نوشتم و خوندم .. اگه خوشت اومد حتما تاج بده ..😉🌷🌷