من یک قطره باران بودم، معلق در آسمان، بخشی از ابری بزرگ و خاکستری. زندگیام در آن بالا آرام و یکنواخت بود. ما قطرهها همه کنار هم بودیم، گاهی به هم میخوردیم و یکی میشدیم، گاهی هم جدا میشدیم. اما همیشه میدانستیم که یک خانوادهایم، خانوادهی ابر.
روزی، حس کردم که چیزی تغییر کرده. هوا سردتر شده بود و من سنگینتر. انگار نیرویی مرا به پایین میکشید. اولش ترسیدم، اما بعد کنجکاو شدم. چه چیزی در انتظارم بود؟ پایین چه خبر بود؟
کمکم از ابر جدا شدم. این جدایی با تمام جداییهای قبلی فرق داشت. این بار، دیگر برگشتی در کار نبود. من داشتم سقوط میکردم!
سقوط، تجربهای هیجانانگیز بود. باد به صورتم میخورد و سرعتم لحظه به لحظه بیشتر میشد. منظرهی زیر پایم تار بود، اما میتوانستم تکههایی از رنگ سبز و قهوهای را تشخیص دهم.
لحظهی برخورد فرا رسید. من به یک برگ افتادم. برگی سبز و پهن که زیر سنگینی من کمی خم شد. روی برگ، قطرههای دیگری هم بودند. بعضی از آنها قبل از من آمده بودند و بعضی هم بعد از من رسیدند.
با هم حرف زدیم. آنها از تجربههای خودشان گفتند. از اینکه چطور بعضی از قطرهها به گلها افتادهاند و باعث شادابی آنها شدهاند، و بعضی دیگر به رودخانهها پیوستهاند و راهی دریا شدهاند.
من هم دلم میخواست مفید باشم. دلم میخواست به جایی بروم که بتوانم کمک کنم.
خورشید کمکم داشت بالا میآمد. گرمای آن باعث شد که من دوباره بخار شوم. این بار، دیگر ترسی نداشتم. میدانستم که دوباره به آسمان برمیگردم و دوباره بخشی از ابر میشوم.
شاید روزی دوباره به زمین بیایم. شاید دوباره روی یک برگ بیفتم، یا شاید به یک گل یا یک رودخانه برسم. مهم این است که من بخشی از چرخهی زندگی هستم و هر کجا که باشم، میتوانم نقش خودم را ایفا کنم. من یک قطره باران هستم و به این افتخار میکنم.