تاج
یک روز صبح، وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم، متوجه شدم که جمعیت زیادی در انتظار اتوبوس هستند. بعضیها کتاب میخواندند، برخی دیگر به گوشیهایشان نگاه میکردند و چند نفر هم با هم صحبت میکردند. در این میان، من هم منتظر ماندم تا اتوبوس بیاید.
بالاخره اتوبوس در افق نمایان شد. صدای زنگ آن و لرزش بدنهاش به من احساس شوق و نگرانی داد. اتوبوس به ایستگاه توقف کرد و دربها باز شد. همان لحظه، موجی از جمعیت به سمت درب هجوم آورد. در تلاش بودم تا وارد شوم، اما فشردگی جمعیت کار را دشوار کرده بود.
داخل اتوبوس، فضای بسته و شلوغی وجود داشت. بعضیها ایستاده بودند و با دست خود به میلههای فلزی چسبیده بودند. بوی عطر و ادکلن، همراه با بوی غذاهای خانگی در هوا پیچیده بود. من هم در گوشهای ایستادم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
در این شرایط، هر کسی مشغول کار خود بود. یکی از مسافران، با صدای بلندی به تلفن همراهش پاسخ میداد و دیگری به موسیقی گوش میداد. بچهها با شور و شوق از پنجره به بیرون نگاه میکردند و بزرگترها مشغول خواندن روزنامه بودند. این تنوع احساسات و رفتارها، فضای جالبی را در اتوبوس ایجاد کرده بود.
با نزدیک شدن به ایستگاههای بعدی، جمعیت بیشتری سوار میشدند. اتوبوس هر بار که توقف میکرد، انگار همه چیز بیشتر شلوغ و شلوغتر میشد. در این میان، یک پیرزن با چهرهای مهربان، به من لبخند زد و گفت: 'این اتوبوس همیشه همینقدر شلوغ است.' من هم با لبخند پاسخ دادم و احساس کردم که با وجود شلوغی، این فضا میتواند خیلی هم دلنشین باشد.
در نهایت، وقتی به مقصد رسیدم، احساس کردم که تجربهی سفر با اتوبوس شلوغ برایم بسیار جذاب بود. شاید شلوغی و ازدحام بخشی از زندگی شهری باشد، اما همین لحظات کوچک و ارتباطات انسانی، زیبایی خاصی به آن میبخشد. وقتی پیاده شدم، با خودم فکر کردم که زندگی همیشه پر از لحظات غیرمنتظره است و هر کدام از آنها داستانی برای گفتن دارد.