جواب معرکه
سگی بر لب جوی نشسته بود؛ گرسنه، خسته، و شاید کمی مغرور از آنچه یافته بود.
استخوانی در دهان داشت، غنیمتی از جهان بیرحمِ گرسنگی.
اما آبِ زیر پایش، بیرحمتر بود.
در آینهی آرام جوی، تصویری دید همان استخوان، اما در دهان دیگری.
و طمع، درونش جرقه زد؛ همان آتشی که همیشه، از دلِ سیری میگذرد و انسان را به گرسنگی میکشاند.دهان گشود تا آن سایه را نیز تصاحب کند،و همان لحظه، صدای افتادن استخوان در آب، پژواکی شد از دست رفتن هر آنچه واقعا داشت.
آب، آرام گذشت و او ماند، بیاستخوان، بیفهمیدن اینکه گاهی آنچه داریم،خیلی بیشتر از چیزیست که خیال میکنیم نداریم
تنها طنین اشتباه ماند،که در گوشِ هر آدم طمعزدهای تکرار میشود:هر سایهای، ارزش از دست دادن حقیقت را ندارد.