کاکتوس کوچک کنار پنجرهای، روزها و شبها زیر آفتاب داغ و نور ماه آرام زندگی میکرد. او با صبوری در خاک گلدانی کوچک ریشه دوانده و هر روز شاخهها و خارهای خود را کمی بیشتر میکرد. کاکتوس، گیاهی از سرزمینهای خشک و بیابانی بود؛ جایی که آب کم بود و تابش آفتاب سوزان.
در ظاهر، کاکتوس همیشه ساکت و آرام بود؛ اما در درون خود آرزوهای بزرگی داشت. او دوست داشت روزی بتواند به سبزی و طراوت درختان جنگلی برسد و گلهایی رنگارنگ و زیبا بدهد. همیشه از پشت شیشه به درختان باغ نگاه میکرد، و در دل آرزو میکرد که کاش او هم میتوانست برگهای پهن و سبزی داشته باشد، یا میوههای خوشبو و شیرین بدهد.
یک روز، پرندهای روی لبه پنجره نشست و با دیدن کاکتوس خندید و گفت: 'تو با این همه خار و بیآبی، چرا آرزوی گلدادن داری؟ تو فقط یک کاکتوس کوچکی! به چه دردت میخورد گل بدهی؟'
کاکتوس با ناراحتی پاسخ داد: 'شاید من کاکتوسی کوچک و خاردار باشم، اما دل من پر از امید و آرزوست. شاید روزی گلهایم بتوانند لبخند به لب کسی بیاورند.'
پرنده که از حرف کاکتوس متعجب شده بود، چیزی نگفت و پر کشید. روزها گذشت و کاکتوس همچنان در گوشهای تنها و بیصدا به رشد خود ادامه میداد، با همان آرزوی پنهان در دل.
تا اینکه روزی بهار رسید و معجزهای رخ داد؛ کاکتوس کوچک، با همهی سختیها و صبوریهایش، گلی کوچک و زیبا رویید. گل او شاید به زیبایی گلهای رز و سوسن نبود، اما بوی ملایمی داشت و رنگی خاص که چشم هر بینندهای را به خود جذب میکرد.
کاکتوس دیگر تنها یک گیاه خاردار نبود؛ او حالا با گل زیبایش نشان داده بود که حتی در دل بیابان هم میتوان زیبایی و لطافت را یافت.
از گوگل نیست
تاج؟