بسم تعالی
در یک روز بهاری سگِ نادانی در حال گشت و گذار بود همانطور که داشت به اطراف نگاه میکرد ناگهان تکه استخوانی را دید که کنار رود خانه ای رها شده بود
با شادی به سمت استخوان حرکت کرد و آن رابه دهان گرفت( با دهان برداشت)
دقت که کرد استخوان دیگری رو روی آب دید دهان باز کرد تا آن را نیز بردار اما متاسفانه آن استخوان روی آب فقط تصویر استخوانی بود که در دهان داشت
پس او استخوان خود را نیز به خاطر طمع کاری از دست داد
وقت نشد ویرایش کنم بدون ویرایشه امیدوارم به دردت بخوره