نگارش نهم -

درس 1 نگارش نهم

riri

نگارش نهم. درس 1 نگارش نهم

یه انشا ادبی با یه موضوع خوب(فرق نداره چی باشه)

جواب ها

جواب معرکه

JENNIE

نگارش نهم

▎انشای ادبی: 'سکوت شب' در دل تاریکی شب، وقتی که ستاره‌ها در آسمان می‌درخشند و ماه با نوری ملایم بر زمین می‌تابد، سکوتی عمیق و دل‌انگیز فضا را پر می‌کند. این سکوت، گویی زبانی خاص دارد؛ زبانی که تنها دل‌های آرام و خسته از روزمرگی‌ها می‌توانند آن را بشنوند. سکوت شب، یادآور رازهای پنهان و داستان‌های ناگفته است. در این لحظات، وقتی که همه چیز به خواب رفته و تنها صدای وزش نسیم به گوش می‌رسد، می‌توانیم به عمق وجود خود سفر کنیم. افکار و احساسات، مانند پرندگان آزاد، در آسمان ذهن ما پرواز می‌کنند. در این سکوت، می‌توانیم به یاد خاطرات شیرین گذشته بنشینیم و یا به آرزوهای آینده فکر کنیم. چشم‌هایم را می‌بندم و به صدای شب گوش می‌دهم. صدای جیرجیرک‌ها و وزوز زنبورها، موزیکی لطیف را می‌سازد که روح را نوازش می‌دهد. در این لحظات، تمام دغدغه‌ها و نگرانی‌های روزانه به فراموشی سپرده می‌شوند و تنها زیبایی طبیعت باقی می‌ماند. سکوت شب، فرصتی است برای تفکر و تأمل. در این زمان، می‌توانیم به ارزش‌های زندگی پی ببریم و از زیبایی‌های کوچک اطرافمان قدردانی کنیم. شاید یک گل وحشی در گوشه‌ای از باغ، یا صدای دوردست آبشار، همگی نشانه‌هایی از زیبایی و آرامش هستند که در زندگی روزمره‌مان فراموش کرده‌ایم. به راستی، سکوت شب چه نعمتی است! فرصتی برای بازگشت به خود و برقراری ارتباطی عمیق با دنیای درون. گاهی اوقات، تنها نیاز داریم که لحظه‌ای در سکوت بمانیم و به صدای قلب خود گوش دهیم. در این سکوت، زندگی دوباره معنا پیدا می‌کند و ما را به یاد آنچه واقعاً مهم است می‌اندازد: عشق، دوستی و زیبایی جهان. در پایان، شب با تمامی رازها و سکوتش به ما یادآوری می‌کند که زندگی پر از زیبایی‌هاست، اگر فقط اجازه دهیم تا آرامش شب بر ما حاکم شود. بیایید در این سکوت غرق شویم و از آن لذت ببریم؛ زیرا هر شب فرصتی است برای تجدید قوا و آغاز دوباره.

بنام خداوند بخشنده مهربان موضوع انشا: برگ ↱░⃟̶⃫͟͞🦋⃫̶͟͞ ⃫𝒉𝒂𝒅𝒊𝒔⸙̶͟͟◌⃘⃝♡︎᭄ من بیشتر از آدم ها با برگ ها سخن میگویم انگار حرف هم را بهتر میفهمیم! میدانی چیست؟ آنها خیلی مظلوم هستند نیاز به دست نوازش دارند به خواست درخت به این دنیا می آیند و با بازی باد از دنیا میروند چندی پیش با یکی از آنها سخن میگفتم زردی تمام وجودش را احاطه کرده بود نفس های آخرش بود دستم را به حالت نوازش بر سرش کشیدم ، استخوان هایش صدا داد و شروع به لرزش و ریزش کرد ... غصه ام گرفت و پرسیدم زندگی چگونه بود؟ پیربرگ با توانی که در جان داشت ، گفت ما از بدو تولد در حسرت دیدار برگ بزرگ هستیم همان برگی که در اوج و بالاترین نقطه ی درخت ایستاده و استوار و محکم است معنای زندگی را از او بپرس که در اوج است و خوشی... نفس هایش به خش خش افتاد که اورا به حال خود رها کردم و به راهم ادامه دادم در فکر این بودم که فردا به بالای درخت بروم تا با برگ بزرگ ملاقات کنم سرم را رو به آسمان ابری کردم و در این حین صدای وحشتناکی به گوشم رسید زیر پایم را نگاه کردم ای وای برمن! پیربرگی در زیر پاهایم جان داد و تَنَش هزار پاره شد تا آمدم بنشینم کنارش و سوگواری کنم باد از خدا بیخبر تمام پوره های برگ را که همانند نمک ریز شده بود پخش هوا کرد آری روح او به آسمان پیوست خشمگین از کار خلقت برگشتم تا با برگ بزرگ سخن بگویم چقدر دشوار بود بالا رفتن! ولی من تسلیم نخواهم شد فقط چند شاخه مانده بود تا به او برسم که شاخه ی تیزی صورتم را خراشید و از خنده به لرزش درآمد و چند پیر برگ را به زمین انداخت پایم را روی گردنش گذاشتم تا هم انتقام آن پیر برگ هارا گرفته باشم هم به برگ بزرگ برسم ...از دیدن برگ بزرگ ماتم برد واقعا حیرت اور بود او هیچ فرقی با برگ های پایین نداشت از او پرسیدم که چرا برگ های پایین فکر میکنند که تو در خوشی هستی برگ بزرگ لبخندی زد و گفت که من از همه آنها بیشتر در معرض سختی و درد هستم اینگونه که در برابر ضربات شدید باران و بازی باد محکم ایستاده ام دوباره سوال کردم که زندگی چگونه میگذرد برگ بزرگ پاسخ داد :در زندگی منتظر خوشی نباشید دنیا مکانی برای درد کشیدن و رشد کردن است هرلحظه از زندگی تجربه ایست غیرقابل تکرار از آنها درس بگیرید ↱░⃟̶⃫͟͞🦋⃫̶͟͞ ⃫𝒉𝒂𝒅𝒊𝒔⸙̶͟͟◌⃘⃝♡︎᭄ پایان.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت