تاج یادت نره 🛑🛑🛑♦️♦️♦️
از کوچهای موشی عبور میکرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت. موش وقتی به انباری رسید، دید در آنجا همه چیز فراوان است.
یک طرف کیسههای گردو، چند شیشه پنیر که روی طاقچه انباری بود که ردیف به ردیف گذاشته بودند. با خودش گفت: همین جا زندگی میکنم. آن وقت چشمش به سوراخی افتاد. درون آن رفت، به به! چه جایی! مثل این که از اول این خانه برای او ساخته شده بود. خوب که نگاه کرد، متوجّه شد که روی سقف اتاقش تار عنکبوت بسته است.
موش گفت: باید این جا را خوب تمیز و مرتّب کنم. بعد هم وسایلی را که لازم دارم به این مکان منتقل میکنم. مثلاً آن تکّه آینه کوچک که از شیشه خانه پیرزن است برای طاقچه اتاقم خیلی خوب و مناسب است. آن شیشه کوچک را که کنار خُمره است، گلابدان می کنم و در گوشه طاقچه ام کنار آینه قرار میدهم. وای که چقدر خوش شانس بودم که این مکان را پیدا کردم.
او خوشحال و خندان از لانه خارج شد، نگاهی به اطراف کرد، چشمش به جارویی افتاد که در گوشه انبار به دیوار تکیه داده شده بود. با خود گفت چه کار کنم تا این جارو را با خودم به سوراخ ببرم؟
سوراخ خیلی کوچک است و اگر جارو را در دستانم بگیرم و با آن به لانه بروم، نمیتوانم از آن عبور کنم.
موش موشک قدری فکر کرد، بعد انگار که راه حل خوبی به ذهنش رسیده است، گفت: بهترین کار این است که جارو را به دُمم ببندم و با خودم وارد سوراخ کنم. او همین کار را انجام داد، در این هنگام پیرزن وارد انبار شد. او دید که از سوراخ انباری جارویی بیرون آمده است. جارو را کشید. دم موش با جارو کنده شد.
پیرزن خندید و گفت:
«موش به سوراخ نمیرفت، جارو هم به دمش میبست.» «عیدت را اینجا کردی، نوروزت را جای دیگر کن» زود از این جا برو بیرون. موش دیگری هم به این جا آمد و به همین بلا گرفتار شد. موشک دُم بریده، راهش را گرفت و رفت. در بین راه بچّهها او را دیدند و فریاد میزدند: موشک دم بریده، دمت کجا بریده.
موش موشک از خجالت پا به فرار گذاشت.