ریاضی هشتم -

فصل3 ریاضی هشتم

فاطمه

ریاضی هشتم. فصل3 ریاضی هشتم

سلام کسی جواب این سوال را می دونه

جواب ها

جواب معرکه

aliasghar

ریاضی هشتم

✍️ موضوع: یک اتوبوس شلوغ صبح یک روز زمستانی بود. هوا سرد و خیابان‌ها پر از آدم‌هایی که هرکدام با عجله به سوی مقصد خود می‌رفتند. من هم مثل همیشه منتظر اتوبوس مدرسه بودم. وقتی اتوبوس از دور پیدا شد، صدای ترمز و دود اگزوزش در هوا پخش شد. هنوز درست نایستاده بود که جمعیت زیادی به سمت درِ آن هجوم بردند. به‌سختی خودم را بین جمعیت جا دادم و وارد شدم. داخل اتوبوس مثل کندوی عسل شلوغ بود. بوی عطر، نان تازه، بخار لباس‌های خیس و صدای بلند صحبت‌ها همه در هم آمیخته بود. پیرزنی گوشه‌ای نشسته بود و کیسه‌ خریدش را محکم در بغل گرفته بود. یک مرد کارگر با دستان پینه‌بسته‌اش به میله وسط اتوبوس چسبیده بود تا زمین نخورد. چند دانش‌آموز در عقب اتوبوس شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. راننده با صدای بلند گفت: «عقب برید جا برای بقیه باز شه!» اما دیگر جایی نبود. همه به هم فشرده شده بودیم. حس می‌کردم حتی نفس کشیدن سخت شده. در این شلوغی، صدای بوق ماشین‌ها از بیرون و صدای پیام تلفن مسافران از داخل با هم قاطی شده بود. با اینکه اذیت می‌شدم، اما از نگاه کردن به چهره‌های مختلف مردم حس عجیبی داشتم. هر کس دنیای خودش را داشت؛ یکی خسته بود، یکی لبخند می‌زد، یکی در فکر فرو رفته بود. وقتی به ایستگاه بعدی رسیدیم، چند نفر پیاده شدند و بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم. با وجود تمام شلوغی و خستگی، اتوبوس برایم مثل یک دنیای کوچک بود؛ دنیایی پر از آدم‌های متفاوت که هر صبح کنار هم جمع می‌شوند تا به زندگی‌شان ادامه دهند.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت