عنوان: شهر زیرین و راز کهن
در اعماق زمین، جایی که نور خورشید هرگز به آن نمیرسید، شهری باستانی و شگفتانگیز به نام «آرکادیا» پنهان شده بود. این شهر نه با سیمان و فولاد، بلکه با کریستالهای درخشان و قارچهای غولپیکر فسفرسانس ساخته شده بود که نوری نرم و آبیرنگ را در همه جا پخش میکردند. ساکنان آرکادیا، موجوداتی بلندقامت و ظریف با پوست نقرهای بودند که «الار» نامیده میشدند.
الارها هزاران سال در صلح زندگی کرده بودند و از دنیای بیرون بیخبر بودند. زندگی آنها بر اساس یک پیشگویی باستانی بنا شده بود که میگفت روزی «نور» از بالا خواهد آمد و صلح آنها را برهم خواهد زد. آنها این پیشگویی را جدی میگرفتند و هرگز به سمت سطح زمین سفر نمیکردند.
یک روز، دختری جوان و کنجکاو به نام «لونا» که همیشه مجذوب داستانهای دنیای بالا بود، تصمیم گرفت بر خلاف قوانین عمل کند. او با تجهیزات ابتدایی، سفری طولانی و پرخطر را از طریق تونلهای تاریک و پیچدرپیچ آغاز کرد. پس از روزها سفر، لونا به یک دهانه بزرگ رسید که نور خیرهکنندهای از آن به داخل میتابید.
با احتیاط به سطح زمین قدم گذاشت و با منظرهای روبهرو شد که در تخیلاتش هم نمیگنجید. آسمان آبی بیکران، ابرهای پفکرده سفید، درختان سرسبز و صدای پرندگان برایش شگفتانگیز بود. اما در همین لحظه، یک گروه از انسانها که در حال اکتشاف غارها بودند، او را دیدند.
ترس و کنجکاوی در چشمان هر دو طرف موج میزد. لونا که زبان آنها را نمیفهمید، سعی کرد با حرکات دست ارتباط برقرار کند. انسانها که از زیبایی و تفاوت لونا شگفتزده شده بودند، با احتیاط به او نزدیک شدند.
لونا متوجه شد که «نور» پیشگویی آنها نه یک تهدید، بلکه یک دنیای جدید پر از زندگی و رمز و راز است. او راهنمای انسانها شد و آنها را به سمت آرکادیا هدایت کرد. این دیدار سرآغاز دوستی بین دو تمدن شد که هزاران سال از یکدیگر پنهان مانده بودند. آنها دانش خود را به اشتراک گذاشتند و فهمیدند که با وجود تفاوتهایشان، میتوانند در هماهنگی زندگی کنند و از یکدیگر چیزهای زیادی بیاموزند. صلح نه تنها حفظ شد، بلکه گسترش یافت و پیشگویی باستانی معنایی جدید پیدا کرد: نور از بالا آمد تا دو دنیا را به هم متصل کند، نه اینکه آنها را از هم جدا سازد.