جواب معرکه
یک روز در مدرسه یکی از دوستانم مشکلی داشت و از من خواست که به او کمک کنم. او نتوانسته بود مشقهایش را بنویسد و از من خواست که پیش از شروع کلاس به او در نوشتن مشقهایش کمک کنم. من که غرور به سرم افتاده بود و در مقابل درماندگی او، بیتفاوت بودم؛ درخواستش را رد کردم. او به من خیلی اصرار کرد که قبل از آمدن معلم، کمکش کنم تا زودتر تکالیفش را به پایان برساند.
دوست من روز بدی را پشت سر گذاشته و مشکلات خانوادگیاش باعث شده بود که قادر به انجام تکالیف خود نباشد. من با بیرحمی، این موضوع را نادیده گرفته و نسبت به او بیتفاوت ماندم. مدت زیادی نگذشت تا اتفاق مشابهی برای من افتاد. دست برادر کوچکترم شکست و ما به بیمارستان رفتیم. اوضاع خانه به هم ریخته بود و من آن قدر نگران برادرم بودم که نتوانستم تکالیف مدرسهام را انجام دهم.
صبح فردایش با ناراحتی و کوفتگی به مدرسه رفتم. میدانستم که معلم سختگیری داریم و با عدم انجام تکالیف، به شدت عصبانی خواهد شد. بی آن که به خاطر بیاورم چطور چند ماه پیش درخواست کمک این دوستم را رد کرده بودم، به سراغش رفته و از او خواستم در انجام تکالیف عقب افتاده به من کمک کند. او نگاهی به من کرد و گفت که به خاطر بیاورم چطور چندین ماه پیش با بیتفاوتی درخواست کمک او را رد کرده بودم!