باران میبارید و من در کنار شومینه قدیمی نشسته بودم ناگهان چشمم به کتاب افتاد نوشته بود بابا لنگه دراز یاد کارتون های بابا لنگه داراز افتادم که درکودکی میدیدم کتاب را برداشتم بخوانم تا خاطراتم تداعی شود ما و عموم دریک ساختمون زندگی میکردیم همیشه وقتی بابالنگه داراز شروع میشد یا من به خانه انها میرفتم یا بچه های عموم به خانه ما می امدند داستان داستان دختر یتیمی بود که یک مرد به ان کمک میکرد همیشه موقع دیدن کارتون باید پفک یا پفیلا هم میخوردیم همان طور که کتاب رامیخواندم در خاطرات خود غرق میشدم یاد روزگاران کودکی که با دخترعمو و پسرعموهایم بازی میکردیم فارغ از هیچ ترسی استرسی خواندن این کتب انقدر شیرین بود که تا ان موقع خواندن هیچ کتابی برایم شیرین نبود