سلام
♦ موضوع 👈🏻 لبخند ♦
بچه ها دور پدر بزرگشان حلقه زدند و با نگاه های بامزه و شیرینشان به او گفتند که:«پدر بزرگ٬پدر بزرگ لطفا قصه تعلیف بتن از٬از قدیماااا که ما نبودیمممم»😊
پدر بزرگ هم با لبخند همیشگیش نگاهشان کرد چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:«دزد لبخند ها»
بچه ها با شنیدن این اسم از سر شادی هورا کشیدند و زود ساکت شدند تا پدر بزرگ داستان را آغاز کند...
یکی بود یکی نبود٬غیر از خدا هیچکس نبود یک روزگاری بود که همه ی مردم شاد بودند و لبخند می زدند همه به جز٬جوکر...
او هم چون نمی توانست بخندد همیشه با رنگ قرمز تیره ی تیره لبخندی را بر روی دهانش می کشید...»
کوچک ترین نوه با بی صبری تمام گفت:«پتر بزرگ٬چلا جوکل خوشال نبود؟چلا نمیخندید؟»
جان نوه ی بزرگتر که همیشه میخواست ادای پدرش را در بیاورد کمی ابرو هایش را جمع کرد٬ چانه اش را خاراند و با حالتی متفکر گفت:«خوب شاید فکر میکرد که به اندازه ی کافی به او توجه نمیشود شاید هم از مردم دلخور بود!این طور نیست پدر بزرگ؟»
ولی پدر بزرگ گفت:«اوه نه جانی!جوکر کارت لبخند نداشت برای همین نمی توانست بخندد!!!خلاصه یک شب که همه در شهر قصه ی ما خواب ب