جواب معرکه
باران بیرحم میبارید و قطراتش روی شیشه پنجره میرقصیدند. رقصی سرد و بیروح، شبیه به حال و هوای دلم. هوای پاییزی، سرد و نمناک، انگار که تمام غمهای دنیا در آن جمع شدهاند. امروز سالگرد رفتنش بود. یک سال تمام. یک سال که صدای خندههایش، گرمای آغوشش، و نگاه مهربانش را حس نکردهام.
هر سال در این روز، به این نقطه میآیم. کنار این درخت پیر و تنهای کهنه، که شاهد سکوت غمانگیز من است. یادش میآید چطور با هم زیر همین درخت خاطره ساختیم؟ خاطراتی که حالا مثل تیغهای تیز در قلبم فرو میروند.
دلم برایش تنگ شده، برای همه چیز. برای خندههایش که مثل خورشید میدرخشید، برای مهربانیاش که تمام وجودم را گرم میکرد، برای نگاهش که دنیایی از عشق را در خود داشت. دلم برای هر لحظه، هر ثانیه، هر نفسش تنگ شده است.
میدانم که دیگر برنمیگردد. میدانم که باید با این درد کنار بیایم. اما چطور؟ چطور میتوانم زندگی کنم بدون او؟ بدون آنکه صدای گرمش را بشنوم؟ بدون آنکه دستهایش را در دستهایم بگیرم؟
باران همچنان میبارد و من همچنان در سکوت نشستهام. سکوت دردناکی که فقط با اشکهایم میشکند. امیدوارم روزی فرا برسد که این درد، این غم، این حسرت، جای خود را به آرامشی هرچند کوچک بدهد. اما تا آن روز، من اینجا خواهم ماند. کنار درخت پیر و تنها، با خاطرات شیرین و تلخمان.