جواب معرکه
سلام بفرمایید
روزی پسربچهای مهربان در روستایی کنار دجله زندگی میکرد. او هر صبح به پیرزنی تنها کمک میکرد تا هیزم جمع کند و آب بیاورد. پیرزن همیشه میگفت: «پسرم، من چیزی ندارم که جبران کنم.» اما پسر با لبخند جواب میداد: «من فقط دوست دارم کمک کنم.» روزی توپ پسر در رودخانه افتاد و جریان آب آن را برد. چند روز بعد، کودکی از روستای پاییندست توپ را پیدا کرد و با خوشحالی آن را به پسر برگرداند. پسر با شگفتی فهمید که نیکی مثل همان توپ است؛ میرود و روزی دوباره به سوی انسان بازمیگردد. پیرزن وقتی این ماجرا را شنید، گفت: «تو نیکی میکن و در دجله انداز، که روزی به خودت بازمیگردد.» از آن روز، پسر باور کرد که خوبی هرگز گم نمیشود و تصمیم گرفت همیشه نیکی کند، حتی اگر کسی آن را نبیند یا قدر نداند. سالها گذشت و او بزرگ شد؛ هر جا که رفت، به دیگران یاری رساند و در دلش مطمئن بود که نیکیهایش مانند رود دجله، در مسیر زندگی جاری خواهد شد و روزی دوباره به خودش بازمیگردد.