جواب معرکه
انشا: درختی که آسمان را ریشه زد صفحه ۹۶
در سرزمینی دور، درختی روییده بود نه از خاک، که از خیال. درختی وارونه، که قواعد طبیعت را به سخره میگرفت. ریشههایش را در ابرها دوانده بود، در تودههای لطیف و سپید، جایی که باران زاده میشود و رویا جان میگیرد. گویی از دل آسمان زاده شده بود؛ نه برای رسیدن به نور، که برای بخشیدنش.
پاهایش، یا بهتر بگویم، تنهاش، معلق بود میان زمین و آسمان. نه به زمین تکیه داشت، نه از آسمان میگریخت. همچون رازی آویخته میان دو جهان، بینیاز از ثبات. و شاخههایش، آه... شاخههایش همچون رودهایی بیانتها، بر زمین گسترده بودند. برفراز کوهساران خم شده بودند، بر تن دشتها سایه افکنده بودند، و ریشهوار در دل خاک نفوذ کرده، اما نه برای تغذیه، بلکه برای نوازش.
برگهایش میدرخشیدند؛ سبز نبودند، بلکه رنگشان بستگی به حال تو داشت. اگر اندوهگین بودی، نیلی میشدند؛ اگر عاشق، سرخ؛ و اگر شاد، طلایی. گویی درخت، آیینهای بود از جان انسان.
در کنار آن اگر میایستادی، نه صدای باد، که صدای نجواهای آسمان را میشنیدی. نسیمی که لالاییهای فراموششده را با خود میآورد، بوی بارانِ نیامده، صدای خندهی کودکی که دیگر نیست.
درختی چنین، نه فقط زیبا، که شاعرانه بود؛ مثل واژهای از دهان یک شاعر، یا نتِ گمشدهای از موسیقی آسمان. درختی که بهجای میوه، رویا میداد