خانواده عزیزم،
میدانم نوشتن این نامه چقدر برایتان سخت است و شاید خواندنش سختتر. قلبم از شرم و پشیمانی لبریز است، شرم از کاری که کردم و پشیمانی از رنجی که به شما تحمیل کردم. میدانم که هیچ کلمهای نمیتواند عمق اشتباهم را جبران کند و هیچ عذرخواهیای نمیتواند دردتان را التیام بخشد، اما لازم است بدانید که در این سلول تاریک، هر لحظه به شما فکر میکنم و بار سنگین گناهم را بر دوش میکشم.
یادتان هست وقتی بچه بودم، چقدر آرزو داشتم قهرمان باشم؟ همیشه دلم میخواست قوی باشم و از شما در برابر سختیها محافظت کنم. اما چه شد که راه را گم کردم؟ چه شد که به جای قهرمان شدن، مایه شرمساری شما شدم؟ نمیدانم. شاید طمع، شاید خشم، شاید هم ضعف، من را به این پرتگاه کشاند.
اینجا، در این زندان، وقت زیادی برای فکر کردن دارم. به تک تک لحظاتی که با شما گذراندهام فکر میکنم. به خندههای مادرم، نصیحتهای پدرم، بازیهای خواهرم و برادرم. چقدر دلم برایتان تنگ شده! چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برگردد و من فرصتی دوباره داشته باشم.
میدانم که اعتماد شما را شکستم. میدانم که سالها طول میکشد تا دوباره بتوانم ذرهای از آن را به دست آورم. اما باور کنید که در این مدت، من تغییر کردهام. این روزها، زندان برایم فقط دیوارهای سیمانی و میلههای سرد نیست، بلکه دانشگاهی است که در آن درس زندگی میآموزم. یاد میگیرم که مسئولیتپذیر باشم، قدر داشتههایم را بدانم و به ارزشهای انسانی احترام بگذارم.
از شما خواهش میکنم، من را ببخشید. نه به خاطر خودم، بلکه به خاطر آرامش خودتان. من میدانم که تحمل این ننگ چقدر برایتان سخت است، اما از شما میخواهم که قوی باشید و به زندگی ادامه دهید. به خاطر داشته باشید که من همیشه فرزند شما هستم، حتی اگر اشتباه بزرگی مرتکب شده باشم.
امیدوارم روزی دوباره بتوانم در چشمانتان نگاه کنم و بگویم که پشیمانم. امیدوارم روزی بتوانم جبران کنم و ثابت کنم که لیاقت بخشش شما را دارم. تا آن روز، با تمام وجود دعا میکنم که شما شاد و سلامت باشید.
دوستتان دارم، بیشتر از هر چیزی در این دنیا.
فرزند گناهکارتان.