نگارش نهم -

درس 1 نگارش نهم

حمیده

نگارش نهم. درس 1 نگارش نهم

تاج میدم

جواب ها

مهدی ناصری

نگارش نهم

خطم زیاد خوب نیست اگه بدردت خورد تاج بده ممنون

Mohammad mahdi

نگارش نهم

از کلاس برگشتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم چند لحظه بعد اتوبوس اومد وسوارشدم. وقتی سوار شدم دیدم که اتوبوس پر از آدمه نمیتونی رد شی باید بزور خودتو میکشیدی و میرفتی خلاصه وقتی رسیدم آخر اتوبوس از یه دستگیره گرفتم نیفتم سر و صداهایی که توی اتوبوس بود سرمو به درد می آورد. یه بچه داشت از گرما گریه میکرد. کنارم دو تا مرد داشتن درباره معامله ماشین حرف میزدند پشتم دوتا دختر داشتن درباره امتحان ترم حرف میزدند. هنوز خستگی کلاس از تنم بیرون نرفته بود و درد سرم هم امانم را بریده بود.که از شانسم یه دختر بچه بلند شد و گفت شما بشینید لبخند زدم و نشستم سرجاش ایستگاه بعدی چند نفر پیاده شدن وای نه همینو کم داشتیم چند پسربچه مدرسه ای سوار شدن این ور اون ور میپریدن و تو سر و کله همدیگه میزدن خوب شد رسیدم وقتی از اتوبوس پیاده شدم هنوز همون سروصداها تو ذهنم بود و انگار باز تو اتوبوس بودم ولی واقعا خوشحالم که از شرشون خلاص شدم.

✿⁠),

نگارش نهم

ببین اینا همه از گوگله خودم یکی از هوش مصنو عی گرفتمحتماً! این بار انشا رو از زبان «صندلی اتوبوس» با جزئیات بیشتر، احساسی‌تر و تصویری‌تر نوشتم تا حس و حالش عمیق‌تر باشه: --- 🪑 انشا: من، صندلیِ ساکتِ اتوبوس من یک صندلی‌ام. نه از آن‌هایی که در اتاق‌های مهم می‌نشینند، نه از آن‌هایی که زیر نور لوسترهای بزرگ برق می‌زنند. من یک صندلی ساده‌ام، در دل یک اتوبوس شلوغ، همیشه در حرکت، همیشه منتظر. هر روز، صدای باز شدن در اتوبوس، آغاز قصه‌ی من است. اولین مسافر که وارد می‌شود، با خستگی روی من می‌نشیند. لباس کارش خاکی‌ست، دست‌هایش زبر، و نگاهش دور. من زیر وزن خستگی‌اش خم نمی‌شوم؛ فقط بی‌صدا تکیه‌گاهش می‌شوم. بعد، دختر جوانی با کیف پر از کتاب می‌آید. روی من می‌نشیند، هدفون در گوش، چشم‌هایش به پنجره. گاهی لبخند می‌زند، گاهی اشک در چشم دارد. من نمی‌پرسم چرا؛ فقط گوش می‌دهم. من صندلی‌ام، اما گاهی مثل یک دوست، فقط باید باشم. کودکی با هیجان می‌پرد روی من. پاهای کوچکش به زمین نمی‌رسد. با انگشت به بیرون اشاره می‌کند و با صدای بلند می‌گوید: «مامان! اونجا رو ببین!» من از شادی‌اش گرم می‌شوم. انگار لحظه‌ای از زندگی را روشن کرده. پیرزنی با چادر گل‌دار، آرام روی من می‌نشیند. تسبیحش را در دست دارد، زیر لب دعا می‌خواند. گاهی به راننده سلام می‌دهد، گاهی به کودک لبخند. من زیر او، حس آرامش دارم. انگار خودش هم مثل من، فقط آمده که تکیه‌گاه باشد. گاهی کسی با عصبانیت روی من می‌نشیند، گاهی با بی‌حوصلگی، گاهی با امید. من هیچ‌وقت قضاوت نمی‌کنم. من فقط می‌فهمم. من فقط حس می‌کنم. من فقط می‌مانم. وقتی اتوبوس به ایستگاه آخر می‌رسد و همه پیاده می‌شوند، من تنها می‌مانم. صدای موتور خاموش می‌شود، نورها کم‌رنگ می‌شوند، و من در سکوت شب، به قصه‌هایی فکر می‌کنم که امروز شنیدم. بی‌صدا، بی‌ادعا، اما پر از خاطره. من صندلی‌ام. شاید ساده، شاید بی‌اهمیت. اما هر روز، تکیه‌گاه لحظه‌هایی از زندگی آدم‌ها هستم. و این، برای من کافی‌ست. --- اگه دوست داری همین انشا رو به شکل نامه‌ای از صندلی به مسافر بنویسم، یا حتی طنزآمیزش کنم، فقط بگو تا برات آماده کنم.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت