آدم برفی کنار رودخانه
زمستان بود و برف تمام دشت و کوه و درختان را سفید پوش کرده بود. هوا سرد بود، اما دل من گرمِ ذوق و شوق ساختن آدم برفی در کنار رودخانهایبود که همیشه در تابستانها لب آن مینشستیم. رودخانه آرام و بیصدا جریان داشت و سطح آن با لایههای نازک از یخ پوشیده شده بود. صدای شرشر آب که از زیر یمیگذشت، با سکوت برفی اطراف، ترکیبی جادویی ساخته شد.
من و خواهرم با دستهایی یخزده شروع کردیم به ساختن آدم برفی. برف نرم و یکدست بود. گلولهای بزرگی ساختیم برای بدن وگلولهای کوچکتری برای سر. با دو زغال به او چشم دادیم، هویجی برای بینیاش گذاشتیم و یک کلاه پشتی قدیمی روی سرش گذاشتیم. آدم برفی کنار رودخانهای بود ؛ انگار نگهبان فصل زمستان شده بود، آرام و صبور، با نگاهی که به دوردستهای یخزده دوخته شده بود .
هوا رو به تاریکی میرفت، اما هنوز دوست نداشتم آنجا را ترک کنم. کنار رودخانه، در کنار آدم برفیمان، حس آرامش داشتم . گویی همه چیز در سکوت سفید برف، معنایی تازه پیدا کرده بود. وقتی برگشتیم و به پشت سر نگاه کردیم، آدم برفی هنوز همانجا ایستاده بود. تنها، اما پر از خاطره.