جواب معرکه
انشا دربارهی فیل و فنجان
در دل یک جنگل سبز و پر از صدای پرندهها، فیلی زندگی میکرد به نام فندق. فندق با همهی فیلهای دیگه فرق داشت. اون عاشق چیزهای کوچیک و ظریف بود. نه تنهی درخت، نه سنگهای بزرگ، بلکه عاشق چیزهایی مثل برگهای ریز، قطرههای بارون، و البته... فنجان!
یه روز که فندق داشت کنار رودخونه قدم میزد، چشمش به یه فنجون چینی افتاد که وسط گل و لای افتاده بود. فنجون سفید بود، با گلهای آبی نقاشیشده روش. فندق با خرطومش آروم فنجون رو برداشت و با دقت نگاهش کرد. انگار یه گنج پیدا کرده بود.
از اون روز به بعد، فندق هر روز با اون فنجون چای گیاهی میخورد. البته نه مثل آدمها! اون برگها رو توی فنجون میریخت، آب گرم از رودخونه میآورد، و با لذت بو میکرد. فیلهای دیگه اولش مسخرهاش میکردن، ولی کمکم دیدن که فندق چقدر آرومتر و خوشحالتر شده.
فنجون برای فندق فقط یه ظرف نبود؛ یه نماد بود. نماد اینکه حتی چیزهای کوچیک هم میتونن دل بزرگترین موجودات رو خوشحال کنن. از اون به بعد، همهی فیلها دنبال چیزهای کوچیک و خاص خودشون رفتن. یکی عاشق صدف شد، یکی عاشق برگهای رنگی، و یکی هم عاشق صدای باد.
و اینطوری، جنگل پر شد از فیلهایی که با دلشون زندگی میکردن، نه فقط با قدرتشون.
از هوش مصنوعی گرفتم خودش نوشته.