ریاضی هشتم -

فصل6 ریاضی هشتم

مهدیه سادات سلیمانی

ریاضی هشتم. فصل6 ریاضی هشتم

عبارت زیر را به صورت تون دار بنویسید

جواب ها

جواب معرکه

میرا

ریاضی هشتم

سلام اینم چیزی که میخوای ، اگه معرکه ندی حلالت نمیکنما بفرمایید درس آزاد: خاطرات پدربزرگ پدربزرگم گنجی نشسته بر صندلی راحتی کنار پنجره بود؛ گنجینه‌ای از خاطرات که بوی کهنگی و عشق می‌داد. بوی سیگار برگ قدیمی‌اش با عطر خستگی ناپذیر یاس و شب‌بو در هم می‌آمیخت و فضای اتاق را پر می‌کرد. چشمانش که به رویم می‌دوخت، دریاچه‌ای آرام از روزهای رفته بود. یک روز، دستش را که پر از نقش و نگار زمان بود، به آرامی روی دستم گذاشت و گفت: «پسرم، دنیا خیلی زود عوض می‌شود. ما در کوچه‌های خاکی بازی می‌کردیم که دیوارهای کاهگلی شان، قصه‌های زیادی را در خود پنهان داشتند. صدای اذان مغرب که از مناره بلند می‌شد، تمام محله را برای یک ظرف آش و نان گرم به خانه می‌کشاند. صفا و صمیمت آن روزها را هیچ چیز نمی‌تواند جایگزین کند.» از اولین رادیوی محله گفت که چگونه دورش جمع می‌شدند و به صدای آن که از پشت امواج نویز می‌آمد، گوش می‌سپردند. از روزهایی گفت که سفر، یعنی پیاده روی یا سوار شدن بر درشکه‌ای که اسبش با وقار خاصی قدم برمی‌داشت. از نور کم چراغ‌های نفتی گفت که چگونه سایه‌ها را بر دیوار می‌رقصاند و قصه‌های مادربزرگ را ترسناک و افسانه‌ای می‌کرد. اما عمیق‌ترین خاطره‌اش، مربوط به درخت توت کهنِ انتهای باغ بود. «برگ‌های آن درخت، شاهد اولین شعره‌ای بود که روی کاغذ نوشتم، شاهد رویاهای جوانی‌ام بود. زیر سایه‌اش عهد بستیم با دوستان که همیشه با هم باشیم. دنیا آنقدرها بزرگ نبود، اما صادق بود.» حرف‌های پدربزرگ برایم مثل ورق زدن یک کتاب تاریخ زنده بود؛ تاریخی که نه با عدد و رقم، که با احساس و صداقت نوشته شده بود. او با هر خاطره‌ای، قطعه‌ای از وجودش را به من هدیه می‌داد و مرا در مسیر زندگی، ثروتمندتر می‌کرد.

Maher🌹

ریاضی هشتم

اینم انشا اگه معرکه ندی هیچ وقت نمی بخشمت

ترانه رزقی

ریاضی هشتم

لطفا معرکه بده وگرنه حلال نمیشی. درس آزاد: خاطرات پدربزرگ پدربزرگم همیشه برای من مثل یک صندوقچهٔ قدیمی پر از خاطره‌های جذاب بوده است. هر وقت کنارش می‌نشینم، آرام‌آرام از روزهایی می‌گوید که برق و تلفن نبود و بیشتر کارها با دست انجام می‌شد. با اینکه زندگی سخت‌تر بود، اما پدربزرگ می‌گوید مردم صمیمی‌تر بودند و وقت بیشتری برای باهم بودن داشتند. یکی از خاطراتی که همیشه برایم جالب است، داستان دوران کودکی اوست. پدربزرگ می‌گفت در آن زمان مدرسه در روستا فقط یک کلاس کوچک داشت و همهٔ دانش‌آموزان از کلاس اول تا ششم کنار هم درس می‌خواندند. معلمشان با چوب کوچک روی تخته خاکی می‌نوشت و دانش‌آموزان با دقت نگاه می‌کردند. پدربزرگ با خنده می‌گفت: «آن زمان خبری از دفتر و خودکار نبود، ما روی تخته‌سنگ‌ها می‌نوشتیم و پاک می‌کردیم.»خاطرهٔ دیگری که تعریف می‌کرد مربوط به شب‌های زمستان بود. همهٔ خانواده دور کرسی جمع می‌شدند. صدای باد در بیرون می‌پیچید، اما گرمای کرسی و قصه‌های پدربزرگ بزرگ‌ترشان، شب را برایشان شیرین می‌کرد. او همیشه می‌گفت: «آن زمان شادی‌ها ساده‌تر بود. ما با چیزهای کوچک خوشحال می‌شدیم.» وقتی پدربزرگ از گذشته حرف می‌زند، انگار در چشم‌هایش روشنایی خاصی می‌افتد. من هم با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهم تا آن خاطره‌ها هیچ‌وقت فراموش نشوند. پدربزرگ با تجربه‌هایی که از زندگی‌اش به‌جا مانده، به من یاد می‌دهد که قدر خانواده، زحمت و لحظه‌های سادهٔ زندگی را بدانم.

nigh

ریاضی هشتم

سلام پدربزرگ من همیشه مثل یک کتاب قدیمی و ارزشمند بود؛ کتابی که هر صفحه‌اش پر از قصه‌ها و تجربه‌هایی بود که هیچ‌وقت در مدرسه یاد نمی‌گرفتیم. وقتی عصرها روی صندلی چوبی کنار حیاط می‌نشست و چای می‌نوشید، نگاهش به دوردست‌ها گره می‌خورد و ما می‌دانستیم که قرار است یکی از آن خاطرات شنیدنی را تعریف کند. او از روزهایی می‌گفت که هنوز خیابان‌ها خاکی بودند و بچه‌ها با توپ‌های دست‌ساز بازی می‌کردند. از سفرهای طولانی با قطارهای قدیمی، از بوی نان تازه در روستا، و از دوستی‌هایی که با یک سلام ساده آغاز می‌شد و تا آخر عمر ادامه داشت. گاهی هم خاطراتش رنگی از سختی داشت؛ مثل روزهایی که برای خانواده کار می‌کرد تا همه شکم سیر داشته باشند. اما حتی در میان سختی‌ها، صدای خنده‌اش مثل نسیم بهاری بود. پدربزرگ همیشه می‌گفت: «زندگی مثل یک رودخانه‌ست؛ اگر بخوای جلوی جریانش بایستی، خسته می‌شی. باید همراهش حرکت کنی.» این جمله برای من تبدیل به چراغ راه شد. هر بار که در زندگی به مشکلی برمی‌خورم، یاد حرف‌های او می‌افتم و آرام می‌شوم. خاطرات پدربزرگ فقط قصه‌های گذشته نبودند؛ درس‌هایی بودند برای امروز و فردا. او به ما یاد داد که ارزش آدم‌ها به مهربانی‌شان است، نه به دارایی‌هایشان. به همین خاطر، هر بار که به یادش می‌افتم، حس می‌کنم گنجی بزرگ در دل دارم؛ گنجی از خاطرات، تجربه‌ها و عشق بی‌پایان.

سوالات مشابه

Ad image

اشتراک رایگان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

دریافت