جواب معرکه
سلام اینم چیزی که میخوای ، اگه معرکه ندی حلالت نمیکنما بفرمایید
درس آزاد: خاطرات پدربزرگ
پدربزرگم گنجی نشسته بر صندلی راحتی کنار پنجره بود؛ گنجینهای از خاطرات که بوی کهنگی و عشق میداد. بوی سیگار برگ قدیمیاش با عطر خستگی ناپذیر یاس و شببو در هم میآمیخت و فضای اتاق را پر میکرد.
چشمانش که به رویم میدوخت، دریاچهای آرام از روزهای رفته بود. یک روز، دستش را که پر از نقش و نگار زمان بود، به آرامی روی دستم گذاشت و گفت: «پسرم، دنیا خیلی زود عوض میشود. ما در کوچههای خاکی بازی میکردیم که دیوارهای کاهگلی شان، قصههای زیادی را در خود پنهان داشتند. صدای اذان مغرب که از مناره بلند میشد، تمام محله را برای یک ظرف آش و نان گرم به خانه میکشاند. صفا و صمیمت آن روزها را هیچ چیز نمیتواند جایگزین کند.»
از اولین رادیوی محله گفت که چگونه دورش جمع میشدند و به صدای آن که از پشت امواج نویز میآمد، گوش میسپردند. از روزهایی گفت که سفر، یعنی پیاده روی یا سوار شدن بر درشکهای که اسبش با وقار خاصی قدم برمیداشت. از نور کم چراغهای نفتی گفت که چگونه سایهها را بر دیوار میرقصاند و قصههای مادربزرگ را ترسناک و افسانهای میکرد.
اما عمیقترین خاطرهاش، مربوط به درخت توت کهنِ انتهای باغ بود. «برگهای آن درخت، شاهد اولین شعرهای بود که روی کاغذ نوشتم، شاهد رویاهای جوانیام بود. زیر سایهاش عهد بستیم با دوستان که همیشه با هم باشیم. دنیا آنقدرها بزرگ نبود، اما صادق بود.»
حرفهای پدربزرگ برایم مثل ورق زدن یک کتاب تاریخ زنده بود؛ تاریخی که نه با عدد و رقم، که با احساس و صداقت نوشته شده بود. او با هر خاطرهای، قطعهای از وجودش را به من هدیه میداد و مرا در مسیر زندگی، ثروتمندتر میکرد.